سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آرامش طوفانی

صفحه خانگی پارسی یار درباره

حس یا عقل؟

    نظر

! اصولا ترجیح میدم آدم دو دوتا چهارتا نباشم. ترجیح میدم به حسم اعتماد کنم .. به ایمان قلبیم ... به حرف دلم. مهم نیست  اگه تو کاسه دختر بچه های گدای نزدیک شاه عبدالعظیم هر صبح یه پول بندازم و بقیه بگن گدایی رو بهشون یاد میدی، (دو دو تا چهارتا) مهم اینه که دلم میگه هردستی که در برابرت درازشد خدا زل میزنه بهت، به چشای اون بچه نگاه کن میبینی... حتی سر قضیه ی ازدواج که خیلی تلاش کردم عقلانی برخورد کنم، شب قبل اولین صحبت برای آشنایی نشستم سر سجاده و گفتم ببین خدا! من و تو و دلم با هم رودرواسی نداریم، اگه خودشه مهرش بنداز به دلم اگه نه خواهشا این یکی رو هم به خیر و خوشی ختمش کن! و وقتی دیوان حافظ باز کردم گفت: درد عشقی کشیده ام که مپرس... زهر هجری چشیده ام که مپرس!

خلاصه که من آدم شهود و حسم نه عقل! محض اطلاع...


برای دوست داشتنی ترین بهانه زندگیم

    نظر

نوشتن بهانه میخواهد

این روزها من خودم را بین همه روزمرگی ها و کارها و نگرانی ها قایم کرده ام، خودم را مشغول کرده ام ...تا نبودنت را نبینم! و هیچ کس جز تو و من نمی داند که اینها همه، مثل شکلات هایی می ماند که به بچه ها میدهند و آنها می دانند شکلات کجا و ماشین اسباب بازی یا عروسک کجا!!!

حالا تو می پرسی:  چرا نمی نویسی... بنویس دلتنگم... و خب، این شاید برای من این روزها، که منتظر تلنگری از جانب تو و دلتنگی هایت هستم، بهترین بهانه است!

ببین! گوشت را بیاور جلوتر ... آها! می شنوی؟

تا حالا بهانه ی همه دلتنگی هام بودی، بهانه گریه هام، خندیدن هام، خواندن هام و به دوش کشیدن همه تنهایی هام، روزهای من لبریز از توست... این ها که نوشتم برای این بود که بدانی کافی است بخواهی تا  تمام کاغذهای سفید دفترچه های رنگ وارنگم را پر کنم تا بخوانی ...

تمام شد! برو به کارهایت برس آقا




3تا لذت های زندگیم...

    نظر

خانوم معلم نازنین( نمی دونم چرا نمیشه لینکش رو بذارم اینجا) منو  دعوت کرده به سهیم کردم   3تا از پیش پا افتاده ترین لذت های زندگیم با هر کس که اینجا رو می خونه

راستش خیلی وقته از اون فضای ارتباطی به شکل وبلاگی خارج شدم و کمتر کسی اینجا رو میخونه و کسانی هم که می خونن از دوستان قدیمی هستن و ما ارادت خاص بهشون داریم، و بنابر این معمولا فقط مواقعی که واقعا طوفانی میشم انیجا مینویسم اما درخواست خانوم معلم برام عزیز و این درخواست با کمال میل اجابت می کنم

موضوع انشا 3تا از پش پا افتاده ترین لذت های زندگی:

1- وقتی ببعد از یه روز کاری سخت، بی خیال همه کارهای روزمره ام میشم و از بعد از ظهر( وقتی حدس میزنم مجید دبگه الان بیدار شده) میشینم پای لپ تاب و تا وقتی که بیاد هی به ساعت نگا می کنم، هی پیغام مینویسم پس کجایی و این پروسه ممکن به دلیل همه ی مشغله های کاری یه دانشجوی دکترا تو مملکت غریب، اصلا به دیدار ختم نشه!!! اگرم بتونیم هم رو ببینیم( که الان 2-3 هفته اس به خاطر سرعت پایین نتونستیم) همین که چراغ مسیجر مجید روشن باشه، (حتی اگه مشغول کار باشیم هر دو و حرف هم نزنیم) حس میکنم دنیا رو دارم! وقتی چراغ مسیجر مجید روشن، بی شک ، یکی از لذت بخش ترین لحظه هام...


2- وقتی از پیرمرد کنار متروی حقانی فال میخرم، وقتی از بچه های تو کوچه برلن 10 تا 10 تا ابر ظرف شویی میخرم!! وقتی از بچه های دستمال فروش مترو دستمال می خرم! دنیا رو میدن بهم وقتی پول میدم بهشون و راضی از فروختن میخندن و میرم سمت یه خریدار دیگه...، وقتی شاگردام بهم یه نامه میدن یا بهم میخندن و میگن دوست داریم، در کل لبخند رضایت آدم ها عجیب کیفورم میکنه!


3- وقتی با بابام حرف می زنیم و مامانم میگه: باز این دوتا گل و بلبل افتادن به هم، وقتی همه میگن آرام کپی برابر اصل حاج محمود ( بابام)،  وقتی با مامان حرف می زنم و فاطمه( دختر عمه ام ) میگه : شما دارین چی میگین؟ و من با شوق میگم: حرفای مادر دختری!،  وقتی مامان زنگ میزنه و کل اتفاقات روزش رو برام میگه و  گاهی گریه می کنه از دلتنگی و گاهی میخنده اما مهم اینه که آخرش وقت خدافظی فکر میکنم یه نفس راحت میکشه از اینکه شنیده شده... خلاصه اش کنم هر لحظه ای که مامان و بابا به عناوین مختلف توش باشن!

.

.

.

.

بعد از انشا: این نقطه ها یعنی لذت های زندگیم خیلی بیشتر از این حرفاس. الحمد الله رب العالمین.



نامه هایی به ...(60) در حالی که عمومی می شود

    نظر

تو گلوم یه بغض به اندازه همه خاطرات کودکیم...
یه بغض به اندازه همه تصویرایی که مث فیلم تو ذهنم میان و میرن...
چای های تازه دمی که صبح تو اتاق عزیز می خوردیم.
تصویر عزیز وقتی  جوراباشو می کرد پاش و با یه کیف زنبیل مانند می رفت نون تازه می خرید برای صبحونه و من تو عالم بچگی همیشه آرزو می کردم کاش بابا می ذاشت منم برم نونوایی!
تصویر عزیز وقتی قالی می بافت و بابام جلوشو نمی گرفت چون این کار دوست داشت.
تصویر دار قالی وقتی عزیز می خوند : دوتا گلی
یکی بزن روش
کورش کن و ....
تصویر روزی که قالی تموم می شد و عزیز و مامان تارهاش قیچی می کردن و قالی میفتاد پایین و چلو کباب خوشمزه بعدش و سر سره بازی با تخته قالی ...
آخ که چقد دلم می خواست قالی تموم بشه و من ومریم سرسره بازی کنیم
تصویر عزیز وقتی علیرضا کوچولو رو میشوند روی پاهاش و فرفره رو براش می چرخوند...
تصویر عزیز وقتی شعرای قدیمی رو می خوند
(هنوزم وقتی ریتم شعرها رو براش می زنی زیر لب شعر می خونه برات با همون صدای بی رمق)
تصویر عزیز وقتی تو آشپز خونه دنج خودش غذاهای قدیمی درست می کرد...
تصویر عزیز وقتی دلم یه چیزی می خواست و ازش میخواستم برام دعا کنه
تصویر عزیز وقت نماز، وقت ذکر خوندن یارب تو به حق یا علی وزهرا
یارب تو به حق حسن و آل عبا و...
تصویر عزیز وقتی جمعه صبح  نماز صبحم  قضا میشد و بابا از تلوزیون دیدن محرومم می کرد، واسطه می شد تا من بتونم فوتبالیست ها رو ببینم
تصویر خوردن سحری تو اتاق عزیز
تصویر خوردن افطار تو اتاق عزیز
تصویر شام وناهار عیدی تو اتاق عزیز
تصویر عزیز توی این 6 سال درس خوندنم که موقع اومدن دانشگاه خونه ما نمی موند تا رفتن من نبینه
تصویر عزیز وقتی تو اوج بیماری و بی حالی وقتی گفت چهره ی تو رو یادش رفته و عکسامونو بهش نشون دادم،  بغض کرد و گفت بمیرم برا دوتاتون که حسرت به دلین و از هم دور! مجید عزیز خیلی خوب تو رو یادشه! (حداقل وسط این همه فراموشی زهرا و مجید خوب به خاطر داره و مدام سراغ هر دومون رومیگیره).
تصویر عزیز
تصویر عزیز
تصویر عزیز
.
.
.
.
حالا عزیز کودکی های من توانایی راه رفتن به اندازه چند قدم روهم نداره .
حالا  عزیز کودکی های من نای حرف زدن نداره.
حالا عزیز کودکی ها ی من، عزیز همه نذر و نیاز های بچگیم، توانایی دعا کردنم نداره .
مجید حس می کنم همه کودکی هام می خواد  دفن بشه
حس می کنم همه روزای خوب کودکیم داره از پا در میاد...
مجید من زندگی که آخرش این باشه رو دوست ندارم
من این ناتوانی رو دوست ندارم
من از اوج محکم خوردن به زمین دوست ندارم
خدایا من نشسته مردن یا خوابیده مردن رو دوست ندارم
خدایا من ایستاده مردن رو می خوام، هیچی دیگه ازت نمی خوام ...
دلم به اندازه همه گریه هایی که می تونستم توی این بیست و چند سال بکنم و نکردم گریه می خواد و این اشکای پنهانی حالم خوب نمی کنه
کاش لا اقل کنارم بودی تا این بغض لعنتی رو آغوش تو و تیر نگاهت می ترکوند
آخ اسفند لعنتی
اسفند نامرد
اسفند بی مرام ...

7 اسفند 89

13 بعد از ظهر به وقت ایران

پی نوشت: برای عزیز نازنینم دعا کنید. برای مستجاب شدن دعای همیشگی اش که می خواست عاقبت به خیر شود... برای عزیز همه روز های زندگانی ام  دعا کنید.




دوستت دارم

    نظر

دوست داشتن یعنی تو بغض دلتنگی ات را توی دلت نگه داری و وقتی اشک های من لبریز میشوند، آرامم کنی...

دوست داشتن یعنی همین تقیه ی دردی که تو میتوانی و من نمی توانم!!!

 به حرمت همه ی این روزهای دلتنگی

به حرمت همه ی بی تو بودنهای سرد زمستانی

به حرمت همه دوست داشتنی که از میان امواج ماهواره ای تا اینجا میفرستی

به حرمت قداست و معجزه دوست داشتن...

می نویسم

تا به یادگار بماند برای همه آنان که از دوست داشتن ودوست داشته شدن در قرن21 نا امیدند...

دوستت دارم را

من دلاویز ترین شعر جهان میدانم




شبی که نبودی وباران می بارید

    نظر

از صبح تا حالا هر کار که کردم وهر چی دویدم به امید ساعت 10 شب بوده ... که بیای وببینمت، که بیام وببینیم

موهامو شونه می کنم ومیریزم روی شونه هام، همیشه این طوری دوست داری ... میشینم پای نت اما به هر دری میزنیم نمی شه ...

بارون میاد...

موهامو جمع میکنم و با خودم میگم خوبه که بارون میاد، اینطوری میشه رفت زیر سقف آسمون وگریه کرد هیشکی ام نمی فهمه خیسی صورتت از اشک یا از بارون!

خوبه که بارون میاد ...




عشق رازیست که تنها به خدا باید گفت...

    نظر

با امروز که حساب کنی می شود 3 روز...3 روز است که رفته ای، 3 روز است که همه با آخی ، الهی، الای بمیرم، خدا پشت وپناهش باشه واز این دست حرفها ابراز همدردی می کنند!

هنوز 362 روز باقی است تا آمدنت...

من اشک نریختم چون تو خواستی، چون مرد زندگیم، خواسته بود با اشکم اشکش را در نیاورم! 

خواستم هر دو آرام بمانیم و صبور.

خواستم وقت رفتن تصویری از دلتنگی مرا با خودت نبری و فکرت را مشغول نکنی اگرچه هر دو میدانیم اینها که می گویم بهانه است! مگر می شود تو ندانی من چقدر دوستت میدارم وچقدر دلتنگ دستانت می شوم؟ یا من ندانم که تو چقدر دوستم میداری و دلتنگ نگاهم؟ نه ...

به حلقه ی  توی انگشت چپم که نگاه می کنم تو را میبینم هر لحظه وهر جا، تو هستی، تعهد به تو هست، عشق تو هست و امید به دیدار دوباره ولمس دستانت

به حلقه ی توی انگشت چپت نگاه کن، مرا ببین هر لحظه وهر جا، من هستم، کنار تو... تازه می توانی به ان گردنبندی که توی فرودگاه انداختم گردنت هم نگاهی بیندازی و حس کنی نگاه پر از دعایم را که همیشه با توست ....

دلتنگ نباش مرد آرزوهام، دلتنگ نباش...




به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم... شمایل تو بدیدم نه عقل م

    نظر

لحظه ها دارند می آیند و می روند ... هیچ وقت لحظه، اینقدر ذهنم پر رنگ وپر اهمیت نبود... تیک تاک این ساعت کوچک روی میز حتی،  تلنگر محکمی است برای ذهن گوش به زنگم

می شود 2 روز دیگر... 2روز دیگر مانده تا شروع زندگی جدیدی که خودمان خواستیم، دو تایی؛ و برایش به هر دری زدیم، از دعا ونیاز وتوسل گرفته تا بدو بدو های زمینی

حالا رسیده ایم به همان جایی که دوستش داشتی، همان جایی که قرار بود نقطه شروع جدیدی باشد در تحصیلت

یادت هست؟ آن وقتی که برای اولین بار دیدمت هم قرار بر رفتن بود ؛ آن موقع اما کشوری دیگر، وقتی برای دومین و آخرین بار رفتی یادم هست که دلتنگ شدم، قول دادی برایم بنویسی!  آن موقع با اینکه فقط 4 ماه از آشنا شدنمان گذشته بود اما خوب می دانستیم که هر دو انتخابمان را کرده ایم ورفت وامدهای بسیار و بسیار تر بهانه ایست برای بیشتر دیدن همدیگر زیر نگاه های محجوب وزیر زیرکی! من وتو اگر چه هر دو جوان به قول مادربزرگها امروزی بودیم اما حجاب نگاه چیزی نبود که نه تو و نه من بتوانیم از آن دست بکشیم و منصفانه اش این است که بگویم تو محجوب تر بودی! جز آن روز توی آن سرمای امیر آباد، رو به روی خوابگاه ، آن روز غروب توی آن تاریکی من برق نگاهت را دیدم وبرای اولین بار دلم لرزید زیر سنگینی عشق توی نگاهت خم شدم انگار، 

بعد ها که چند صفحه خاطره ات را خواندنم فهمیدم دلتنگی چیزی ماورای جنسیت است ...

حالا این بار جدی جدی وقت رفتن است انگار... ،

با خواهش و تمنا می خواهی 5 شنبه صبح کاری نکنم که اشکت در بیاید!! اشک مادر و برادرت وقتی از خانه بر می گشتی کلافه ات کرده و تنها کسی که می توانی دست به دامانش شوی منم! دست به دامان منی که حتی فکر کردن به تو هم اشکش را در می آورد!! دست به دامان منی که دارم به جای تو تنهایی را می نشانم ... دوست ندارم اینجا که تو هستی را به کس دیگری بدهم؛ دوست ندارم هیچ کس جایت را برایم پر کند؛ دوست دارم جایت خالی باشد توی دلم، نه کار، نه خانواده، نه درس و دانشگاه، دوست دارم همانطور که بکرترین نقطه دلم را دستت دادم حالا هم همان را بدهم با خودت ببری تا وقت برگشتن...

بهترین جای قلبم را پیجیده ام لای دستمالی از دوست داشتنی آرام و بی سر وصدا، می دهم با خودت ببری و منتظرت می مانم مرد دوست داشتنی ...

دو روز مانده به رفتنت ..../ تهران


برای تو که زندگی ام هستی ...

    نظر

لحظه ی رفتنت را تمرین میکنم ... نباید پلک بزنم ...به مادرت قول داده ام اشک نریزم!!! 

تجربه خوبی از اشک نریختن ندارم... هنوز هم بعد از گذشت ماه ها از مرگ خاله و اشک نریختن  و بازی ایستادن ومحکم بودن، نمی توانم حتی با آمدن نامشان اشک نریزم

حالا خیال کن به مادر تو قول داده ام آرام بدرقه ات کنم که مبادا تو غم دوری و اشک های لحظه ی آخر مرا داشته باشی؛  بعد دو نفری، توی خلوتمان، برای تنهایی های همدیگر غصه بخوریم! من اشک بریزم و تو بغضت را فرو بخوری! تمرین میکنم که روبه روی دیگران لا اقل آرام باشم اگر نه وقتی نباشی انگار معنی زندگی ام زیر سوال رفته ...