سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آرامش طوفانی

صفحه خانگی پارسی یار درباره

چگونه شرح دهم لحظه لحظه ی خود را ؟؟؟؟؟؟

توی امتحان استخدامی آموزش وپرورش شرکت کردم.
گفتم میشم مشاور مدرسه، با بچه ها بودن رو دوست دارم خصوصا دبیرستانی وراهنمایی رو.
گفتم 3-4 روز در هفته میرم سر کار و به درسم هم میرسم.
جان جانان گفت بزن شهرستان های تهران،نزن کاشان، گفتم باشه.
اسلامشهرامتحان دادم.
قبول شدم...
رفتم کرج مصاحبه تخصصی، راه دور بود، کرج بلد نبودم درست وحسابی، یه ربع دیر رسیدم، کل مصاحبه امو با منت انداختن فردا صبح !
صبح روز بعد رفتم کرج، مصاحبه شدم، ظاهر امر این بود که خیلی خوب بوده وراضی اند، جوری که خانوم روانشناس جمع مصاحبه گر گفت : شما از نظر سلامت روان در سطح بالایی هستید( اشتباه کرد البته!)
1ماه بعد جواب اومد:  پذیرش اصلی، مشاوره تحصیلی( به دلیل عدم کفایت مستندات پرونده شما در دست بررسی است)
اومدم تهران، گفتن فرم گزینش دوباره پر کن ( فرمی که همون اول کار پرکرده بودم وحتی در جریان تحقیقات محلی درباره خودم هم بودم بعد از اون!)
دوباره فرم پرکردم ...
دوهفته گذشت...
آخرهفته آخرین هفته تابستان رو قصد سفر3-4 روزه کردیم! صبح 5شنبه راه افتادیم غروب 5شنبه رسیدیم، بعد یکی زنگ زد شنبه صبح بیا گزینش !! برا مصاحبه گزینشی.............، وقتی هم توضیح خواستیم گفتن این با اون مصاحبه فرق داره، تهدیدم کردن اگه نیای تا همه چی تموم!
شنبه صبح همراه با جان جانان با اتوبوس برگشتیم تهران و رفتیم مصاحبه ...
12 دقیقه پسش هم جواب سوال دادیم؛  از معنی تولی وتبری وامامت ونبوت و معاد بگیر تا نظرمان درباره حجاب وآرایش و ...، از وقت قضا شدن نماز مغرب وعشا ونیمه شب شرعی تا ردیف کردن اسامی مراجع تقلید زنده ومرده، از نحوه غسل ترتیبی وارتماسی تا معنی سمع الله لمن حمده و... خلاصه ...!
آشنا ونا آشناگفتند اگر هم قبول بشی بعد گزینش( که من البته میدونستم اگر قبول هم نشم محض رضای خدا یک دونه سوال رو غلط جواب ندادم !) خیلی هنر کنی میذارنت معلم پرورشی یا آموزگار ابتدایی!! گزینش دیر کرده، نیروها تعیین منظقه شدن، شما مازاد حساب میشین!
بعد دوهفته اسم اومد توی سایت: آموزش ابتدایی، شهر تهران
گفتیم خدارو شکر باز تهران نه طالقان و دماوند و جاهایی که تاحالا اسمش را هم نشنیده ایم!
رفتیم شهر تهران ! گفتند : این برگه پرینت اسمتان دیگر چیست!!! ما نه سایت میخوانیم نه برایش اعتباری قائلیم! هنوز که مجوزی از وزارت خانه نیامده تا به ما ایلاغ شود که شما نیروی شهر تهرانید، تازه اگر هم دستورش بیاید آموزگار ابتدایی می شوید!
در کنار بنده 69 نفر دیگر هم بودند یک پا درزمین ویک پا در هوا! 3 نفری که من دیدم یکی فوق دیپلم گرافیک بود ودیگری لیسانس کامپیوتر که آنها هم با عنوان مشاوره تحصیلی قبول شده بودند! تازه فهمدیم این 5 سال واندی تحصیل در علوم روان، کشک بوده وما تازه با یک کاردان گرافیک وکارشناس کامپیوتر در یک مکان تخصصی قرار داریم....؛ وسط این بلبشو عارض شدیم که ما دو روز در هفته کلاس داریم آموزگاری را نمی توانیم، فرمودند: مشکل خودتان است !!!!!!!!!!!!!! گفتیم شما مشاور تحصیلی خواستید نه آموزگار، گفتند همین است که هست !! گفتیم : بله.....
استادمان پیغام فرستاد که چرا نیامده سر کلاس! گفتند دنبال کارهای استخدامش در آموزش وپرورش است!! فرمود بیخود!! این شد که بقیه ی کارها را سپردیم به بابا...
نتیجه تمام رفت وآمدها بین خیابان طالقانی( سازمان آموزش وپرورش شهر تهران) با اتوبان بعثت( اداره کل آموزش وپرورش شهرستان های  تهران) شد این : تشریف ببرید سه شنبه جلسه داریم ببینیم اصلا شما 70 نفر بخت برگشته را کلا بدهیم تهران یا نه، موقتا منتقلتان کنیم !
چهارشنبه شد، آمدیم اداره کل، خوب که توضیح دادیم  فهمیدیم قرار شده ما همچنان نیروی شهرستان ها باشیم. حالا این وسط هر کی را می چپانند یک جا آنهم کاملا تخصصی( مثلا آن خانم فوق دیپلم گرافیک می شود معلم قرآن، آن لیسانش کامپیوتر می شود معلم تربیت بدنی، من هم لابد معلم بهداشت!). خوب که توضیح داده ایم آن آقا فرموده بروید شنبه بیایید ببینیم کجا باید بفرستیمتان! عارض شدیم: ما کلاس داریم پدرمان بیایید اشکالی ندارد ؟ تازه دوزاریشان افتاده که : شما که کلاس داری چطوری می خواهی معلم شوی!! کلی توضیح دادیم که بابا جان ما مشاوره امتحان دادیم واز آنجا رسیده ایم به اینجا...، تازه خودتان وهمکارانتان کلی ما را متقاعد کرده اند که با مدیر مدرسه هماهنگ میکینی وال ومیکنی وبل میکنی،  میگوید مشکل شماست بچه های مردم که گناهی ندارند !!!................ شمنا این حرفها مال شهریور است که شما بگویی فلان روز نمی توانم بیایم نه حالا که 14 روز از مهر گذشته...
آب دهانم را قورت دادم، از 1تا 10 شمردم وگفتم : بله حرف شما متین، اما اینکه 15 روز از مهر گذشته ومن مثلا نیروی آموزش وپرورش هنوز نمی دانم جایم کجاست( کارم پیشکش!!)، مقصرم؟
وتوی دلم گفتم شما که این همه حرص بچه های مردم را( به قول خودتان) می زنید، چرا از خودتان وهمکارانتان نمی پرسید: 15 روز از مهر گذشته، شما 70 تا نیرو دارید، یعنی به اندازه 70آموزگار ابتدایی جای خالی، یعنی چند تا کلاس بی معلم؟ یعنی چندتا بچه مردم لنگ در هوا؟؟؟؟؟؟
گفتم: من اگر ببینیم هیچ راهی نیست تا کلاس دو روز در هفته ام را داشته باشم ودر کنارش کارم را، مطمئن باشید عطای آموزش وپرورش را به لقایش می بخشم چون واقعا معتقدم بچه های مردم گناهی ندارند...


پی نوشت1: محترمانه اش می شود این: گندش را درآورده اند، بی مدیریتی و بی برنامه گی را به حد اعلایش رسانده اند وتازه مدیریت جهانی در سر می پرورانند! از عهده اداره یک مملکت بر نمی آیند، دم از مدیریت دنیا می زنند....
 
پی نوشت2: آدم های جور واجور زیاد دیدم، طرف بابچه سه ساله، محل زندگی کرج، محل کار همسر هشتگرد، حالا خودش افتاده بود طالقان !! وچون هیچ کس نمی رفت آنجا، آنجا هم نیرو کم داشت،  این بخت برگشته را ولش نمی کردند!!فرزند شهید هم بود لابد حالا کلی آدم پشت سرش میگویند: از صدقه سر فرزند شهیدی کارم گیرش اومد!! همینان که نمی ذارن بچه های ما به جایی برسن، تا اینا باشن به ما نمیرسه که...........
 از caseهای جالب، آقایی بود که نفر اول آزمون علمی در میان آقایان شده بود در رشته مشاوره و حالا به دلیل بی برنامگی آقایان وگزینش دیر، مشاور نمی خواستند وقرار گذاشته شده بود که ایشان هم بشود آموزگار! می گفت انصراف دادم !!!!!!!!!!!!

پی نوشت3: خسته شدم... تو دیگر نگذار همین آرامش لحظه ای مان گند بخورد خب؟؟


نمی دانم چه میخواهم بگویم !

    نظر

دلم سادگی می خواهد... مثلا دوست دارم حالا جای اینکه جلوی مونیتور کامپیوتر نشسته باشم، سفره شامی ساده فراهم کرده باشم ومنتظر باشم تا همسرم به خانه بیاید! یا مثلا جای خواندن کتاب وتایپ تحقیق واین جور کارها، نان خانگی بپزم!، آشپزی کنم، اما اعتراف میکنم علاقه ای به قلاب بافی واین تیپ کارها ندارم!

دلم می خواهد فارغ از دغدغه های روزانه، بدون نگرانی برای خانه وکاشانه وکاروبار مجید وهمه دل مشغولیات زندگی مدرن، بنشینم نهج البلاغه بخوانم و دیوان حافظ از بر کنم...  

من دلم سادگی و آرامش می خواهد نه این همه دویدن ودویدن ودویدن ....


اندیشه های من در بعد از ظهر یک روزبهاری!!

    نظر

فالکس: هرفرد اساسا وضرورتا به وسیله جهانی که درآن زیست میکند وگروه واجتماعی که جزیی از ان است، شناخته می شود...

 

جهان پدیداری ماآدم ها اونقدر هیجان انگیز ودرعین حال سخت وترسناکه که همیشه دیدن و واکاوی آن رو به چشم یه کار بزرگ دیدم. یه کار سخت و در عین حال ظریف! سخته که بشه آدمها ودنیاشون رو دید، ود راون تفرج کرد بدون هیچ قضاوتی

آدمها....................... چقدر این روزها، این واژه  سنگین به نظر می رسه...


یک واکاوی طولانی درچاچوب روزمرگی هام وبه مناسبت هفته خوابگاه ها!

وقتی تنهایی خودت و وجودت را میکاوی نه کسی هست که ببیند ونه کسی که بفهمد نتیجه این کاوش بی تعارف وصریح تو، چه خواهد بود...

 روانشناسی هیچ مزیتی نداشته باشد حد اقلش این است که تو را وا میدارد خودت را از فیلتر نظریات مختلف عبور دهی وببینی چه می گذرد در این روان به قول دکتر قربانی لامصب!

اصولا آدمی هستم که درارتباطاتم به وفاداری ومهربانی شهره بوده ام. هیچ وفت از خاطرم نمی رود دوستی های پرشور وشر راهنمایی ودبیرستان، تلاش های گاه بی ثمری که برای حفظ جمع دوستانه مان می کردم. یادم هست آن موقع ها بعد از اینکه وارد دبیرستان شدیم، عملا جمع صمیمی راهنماییمان از هم پاشید. هم شکل صمیمت خودمان عوض شد وهم انتخاب رشته مانع کنار هم بودن های سابق یود. چه روزها که برای جمع کردن دوباره بچه هامثل مامان های مهربان وبی چشم داشت، ازشان خواهش میکردم ناهار را باهم توی حیاط بخوریم! بچه های تجربی( سیما، مریم، اسما، مایده وشکوفه وزهرا) یک جور ادا واطوار می ریختند وناز میکردندو بچه های ریاضی( نسیم ومریم وزهرا وشادی) هم یک جور دیگر! تازه وقتی میرفتیم توی حیاط تجربی ها یک گوشه برای خودشان پچ پچ میکردند وریاضی ها یک گوشه! اینها به آنها تیکه می انداختن وآنها به اینها! ومن همچنان عین مامان های صبور تحمل میکردم. هیچ وقت حس خوبی نداشتم. حس میکردم از رفاقتم، از به قول خودشان وفاداری بی حد ومرزم، اصلا از من من سو استفاده میشود.اماچرا هیچ وقت داغ نمی کردم وعصبانی نمی شدم وچند تا ریچار بارشان نمی کردم ، نمیدانم!

 مرور می کنم میبینم حالا هم این ویژگی رودارم. به گذشته رجوع کردم . به تعالیم باباومامان... تا جایی که یادم میاد همیشه تفاوت فاحشی بین رفتار ومنش مامان با بابا بود.اگرچه مردها کلا آدم ها منطقی وخانم ها احساسی تر هستند، اما این بعد در این دونفر خیلی به چشم می خورد.  همیشه فکر میکردم من با بابا همانند سازی کردم. البته طبق نظریات اساتیدمعظم رانشناسی(!)  دخترها بغد از ایجاد عقده الکنرا ( رشک آلت مردی) وپسرها بعد از عقده ادیپ ( احساس خصومت نسبت به پدر که رقیب عشقی آنها در تصاحب مادر محسوب می شود) ، با والد هم جنس خود همانند سازی میکنند‍؛ اما من به گواه اطرافیان، دوست وآشناومشاهدات بالینی(!) کوچک شده حاج محمود بودم، چه در ظاهر وچه در اعمال ورفتار وسکنات. طوری که مامان همیشه ابراز می کرد و(هنوز هم می کنه) شما دو تا گل وبلبلین! من تو رو دنیا نیاوردم انگار!

حالا که نگاه می کنم میبینم اگر چه من به شدت به بابا ورفتارهاش نزدیکم، اما یکی عین مامان درونم هست که زیاد خودش رو نشون میده . مامان همیشه در برابر بابا ومنطقش شکست می خورد. اما هیچ وقت دعوایی ندیدم ‍؛ بحث بوده مثل همه خونه ها، اما به نظرم این اختلاف فاحش حتما باید یه دعوای بزرگی پشتش می بود اما نبود، مامان بازنده همه بحث ها بود( مگر در مواردی خاص) وبعد هم منفعلانه از بازی کنار میکشید به قیمت از دست نرفتن ارتباطش. انگار یک جور ترس از تنها شدن، ترس از ازبین رفتن رایطه، ترس از دست دادن فرد موردعلاقه در وجوش بود.  این را داشته باشید به عنوان مقدمه اول.

 

بابا همیشه اخلاق خاص خودش رو داشته وداره واین اخلاق به من هم منتقل شده. احترام خیلی زیاد برای آدم ها وانسانیتشون، اخلاق مداری در ارتباط ،طوری که علی رغم ایجاد شرایط برای مثلا کارهای اقتصادی همیشه ازش شنیدم که : من ضمن اینکه شم اقتصادی ندارم، قالتاق بازی اقتصادی هم ندارم! اهل دروغ نبوده ونیست، و همیشه حتی به ضرر خودش حقیقت رو فدای مصلحت نکرد(اگرچه این روزها او رو محافظه کارخطاب می کنم اما در باطن به او وتجربه اش و سپیدی موهاش حق می دم). همین  اخلاق  مستقیمابه من هم منتقل شده، به نظرم آدم ها همه خوبن مگه اینکه خلافش ثابت بشه که تازه اگرهم ثابت بشه طرز برخوردم شرایط وضوابط خاص خودش رو داره که مبادابه انسانیت اون طرف فارغ از کار فرضا اشتباهش، توهینی نشه. یادمه بابا این مفاهیم رواز همون بچگی بهم منتقل میکرد. شاید گاهی خیلی زود بود ویه جورایی زود بزرگ شدم اما حس میکنم همه هم نسلای من( متولدین دهه 60) این حالت رو دارن. والدین در اون دوره خصوصا با پیش زمینه ها ی فرهنگی ومذهبی آرمان گراییشون رو به بچه هاشون منتقل کردن. به هرحال، همون موقع ها، تو عالم بچگی بابا واسه من نامه امیر المومنین(ع) به مالک رو میخوند ومیگفت ایشون فرموده به انسانیت ادم ها فارغ از کیش وآیینشون احترام بذار. این هم شد مقدمه طولانی دوم .

 

حالا که روابطم رو آسیب شناسی میکنم میبینم این دو تا آموزه از جانب بابا ومامان توی روابطم خودش رو نشون میده.

 

هم اتاقی ای  دارم که کاملا عکس منه... به نظر اون همه بدن مگه اینکه خلافش ثابت بشه.از همه بدهکاره به همه بی اعتماده و... تو واژگان این آدم چیزی به اسم لطفا یا خواهش میکنم نیست حداقل تو ارتباطات نزدیکش نیس ( منصفانه بگم ادم بی ادبی نیست واتفاقا مبادی آداب)اگرم باشه لحن تحکم توش هست مثلا اگه بگه : در ببند با لطفا در ببند، هردوتاش یه جور درک میشه!

جالبه که وقتی وارد دانشگاه جدید شدم، موقع گرفتن اتاق سکوت وکنار وایسادنش برام جالب بود! به چهره اش میخورد ازدواج کرده باشه وغم عمیقی توی صورتش بود پس سر صحبت رو باهاش بازکردم و وقتی فهمیدیم هم رشته ای هستیم اومدیم توی یه اتاق! وجالب تر اینکه اونم در مورد من احساس خوبی داشته ! میگفت وقتی دیدم همه دارن از سر وکول هم بالا میرن که مثلا اتاق بهتری بگیرن وتو در نهایت آرامش نشستی ومنتظری سالن خلوت تر بشه، با خودم گفتم چه آدم آرومی !

 

ازروز اول بنا بر ناسازگاری بود. چرا تخت صدا میده، چرا ظرفای کثیفتو همون لحظه نمی شوری، چرا چرا چرا... تخت من جدا بود واون طبقه دوم تخت هم اتاقم می خوابید و مدام بحث داشت . و کلا آستانه حسیش پایین وکوچکترین صدایی اعصابشو میریزه به هم حتی صدای کیبورد لب تاپ! البته به این ایرادی نیست . این یه ویژگی شخصیتی وتا وقتی دیگران رو عاصی نکنه مربوط به خودته. یادم همون اوایل هم یه بار یه بحثی پیش اومد ومن بعد از حرف زدن با اون هم اتاقم، یه جورایی گفتم بابا جان! فلان مشکل، مشکل خودته چرا انقد به ما گیر میدی واین حرفا، واونم حسابی توپید وتموم شد. فرداش که می خواستم بیام خونه براش یه پیغام گذاشتم که زندگی اونقدام که فکر میکنی سخت نیس سخت نگیر وبرو یه تخت دیگه بیار که اونم با یه مسیج گفت منم عصبی بودم واین حرفا وقضیه حل شد.

 

اما این روند ادامه داره هنوز... صریح،  منم صریحم اما صراحتش عین قهوه اسپرسو میمونه بدون شکر وتلخ... جوری که به گواه هم اتاق جدیدمون گاهی وقتا چیزایی به من میگه که الان که فکرشو میکنم میبینم چه آدم نجیبی بودم من!!!! مثلا یه دفه برگشت گفت فکر کردی کی رو داریم تو این اتاق تحمل میکنیم؟ یا فکر کردی من میلای تو رو میخونم( با تمسخر!) اصلا به لظافت زنانه ای که دارم، به مهربونی های مادرانه ام نسبت به همه، به غذا پختن وعلاقه ام به آشپزی میخنده! نه مستقیم اما یه جوری نگام میکنه یا برخورد میکنه که من با این همه اعتماد به نفس(!) تحقیر شدن رو با همه وجودم حس میکنم! وجالب تر اینکه خیلی ها روی این قضیه صحه گذاشتن ومیذارن...

 

اگر یخوام تعریف کنم خیلی چیزا برا گفتن هست خیلی خیلی زیاد...اما نه مجالی هست نه لزومی، تا امروز که بلاخره آتشفشان منم سر ریز کرد واگرچه در یک فضای کمابیش لجوجانه رو به روش وایسادم و اونم هر چی خواست گفت!، اما حتی همین الان با خودم فکر میکنم اون گرمایی وفقط توی اتاق کولر روشن اما رفت توی کتابخونه بیچاره!!!

 

 توی ارتباطات دوستانه قدیمم هم این حالت رو داشتم ... یک جور راضی نگه داشتن همه به قیمت آزار روحی خودم ... احترام به آدم هابدون در نظر گرفتن اینکه آیا اونها هم بهم احترام میذارن یانه، اخلاق مداری به قیمت ضرر کردن خودم . حالا که این واکاوی این قدر طولانی شد ومنم عقده دل رو اینجا باز کردم در تایید مورد آخر اضافه میکنم که با استاد عزیزی دوتا درس داشتیم که وصفیاتش بماند، انقد بگم که دل خوشی از من نداشت چون نمونه آدمی بودم که تملقش رو نگفتم وروبه روش و پشت سرش یک جوربودم.

نه مثل خیلی از دوستان که پشت سر بیچارش می کردن وروبه روش جز لبخند وچاکرم ومخلصم جرفی نداشتن .آخرین جلسه هم پیرو همون انسان دوستی وکرامت انسانی ودفاع از یکی از بچه ها که حس کردم وظیفه ای در قبال ما نداشته اما الان به خاطر ما داره از طرف استاد مواخذه میشه اونم بیخود وبی جهت ومتهم میشه به دروغ گویی، صدام در اومد واستاد محترم هم گفت تو مدعی العموم نیستی و این حرفا!

 

بعد از امتحان ورسوندن کارای کلاسی درست در لحظه ای که خبر مرگ خاله وخانوادش رو شنیده بودم، وقتی  نمره ام رودیدم شوکه شدم! نوروسایکولوژزی رو داده بود16 ورشد 15، پایین ترین نمره کلاس . همین هم اتاقم نورو رو گرفت 18/5 درحالی که ترجمه اش رو اصلا تحویل نداده بود. وقتی خواستم برم با استاد حرف بزنم گفت : حالا نری بگی من ترجمه ندادم نمره منم کم کنه.

همه میگفتن باهات لج کرده، اما به اصرار یکی که برام خیلی عزیز والبته داغ دل خودم! رفتم برای صحبت. بعد اینکه کلی منت گذاشت که  برگه ات ضعیف بوده وتازه کلی بهت ارفاق کردم وغیبت داشتی و تحقیق رشد رو ارایه ندادی ( در حالی که کس دیگه ای هم بودن که عین من به خاطر بی برنامگی ایشون وبحثای الکیشون وقت ارایه پیدا نکرد اما نمره اش شد17/5 ! در حالی که جزشاگردای معمولی کلاس اما چون ساکت بود و به خودشیفتگی استاد بهاداده بود چنین پاداشی گرفت...‍؛ ، یا درمورد غیبتام که تعدادش مجاز بود ولابد دوست داشت مث خیلی ها از جمله هم اتاقم برم سر کلاسش اما از اول تا اخر محسن چاوشی گوش بدم ، یا درمورد دیر تحویل دادن کارام که اونم با هماهنگی باخودش بود وبهش گفتم مطالب از فلشم پریده، واز طرفی یکی که قرار بود نصف ترجمه نورو رو کمک کنه اما نتونست ومنم برای اینکه بهانه ای دست استاد ندم وهمه کارام رو تحویل بدم، دادمش به یه مترجم چون یه سفر 3روزه مشهد برام پیش اومد، و درنهایت مطالبی که آخرین نفر قبل از من 4 شنبه تحویل داده بود رو با احتساب تعطیلی آخر هفته ، 3شنبه هفته بعد تحویلش دادم در حالی که خبر مرگ خاله وخانوادش رو شنیدم وسفر مشهد رو نیمه کار رها کردم وکارام رو دادم به همون دوست عزیز تا بهش برسونه ، و...)‍ ؛ درحالی که برای همه ایرادایی که گرفت جواب داشتم گفتم: استاد بودن کسانی که کار عملی ندادن به شما امانمره اشون خیلی خیلی از من بهتر شده، گفت کی؟ گفنم استاد من زیر اب دوستامو که نمی زنم به خاطر خودم، جواب داد: پس دروغ نگو ! من خیلی بهت ارفاق کردم که خاطره بدی ازم نداشته باشی!!، بازم حاضر نشدم اسم کسایی رو ببرم که می تونستم ببرم تا ثابت کنم اگر عدالتی هم بوده و به قول ایشون نمره من عادلانه بوده، این عدالت فقط برای من اجرا شده.

 حتی پیغام فرستاد به فلانی بگین بیاد اتاقم ببینه برگه اش رو اما من نرفتم چون دیدم اولا این آدم دلش میخواد منو توموقعیت خواهش وچاپلوسی قرار بده واز طرفی برای اثبات اینکه عدالت رو برای همه اجرا نکرده باید اسم بچه ها روببرم( از جمله همین هم اتاقم رو) نرفتم...! وجالب اینه که این دوستم معتقد بود این نمره حق منه واستاد حق داره!!  وجالبتر از اون اینکه اگر همین الان اون استادم بیاد وبگه اگه بگی کی کارشو نداده نمره اتو اضافه میکنم، حاضر نیستم بگم! مگه اینکه ضمانت اجرایی بده نمره اونو کم نمی کنه !

 

پی نوشت 1 :اگرچه ارامش طوفانی مدت هاست مخاطب چندانی نداره والبته مهم ترین دلیلش اینه که من دیگه فرصت سر زدن به دوستان رو ندارمم واونا هم با الطبع لابد همین دلیل رو دارن، اما بازهم از تویی که این ژست طولانی رو میخوانی سپاسگزام به خاطر وقتی که گذاشتی ...

 

پی نوشت 2: چقدر خوب که تو رو دارم و میتونم فارغ از همه نقاب ها وروزمرگی ها، روبه رو ی تو کودکی کنم، روی جدول کنارکوچه منتهی به دانشگاه، راه برم وتو عاشقانه اما با ابروهایی گره شده نگام کنی وبخوای مث یه خانوم بیام پایین وقدم بزنم، ومن  کودکانه به کارم ادامه بدم ودوست داشتن رو زیر لب مزه مزه کنم عین آب نبات های قرمز بچگی که همه زبون ودهنم رو رنگی میکرد... حالا همه وجودم رنگی میشه ... رنگ با تو بودن ودوست داشتن یکی با همه وجود...


هنوزدردادامه دارد

    نظر

تلاش عبسی است تقلا برای ایستادن روی پاهایی که فریاد میزنند بنشین...

تلاش عبسی است تظاهر به لبخند زدن به محکم بودن ...

ببین خدا! دارم همه زورم را میزنم که نشوم مصداق آنها که توی کشتی نشسته بودند وکمک می خواستند بعد که به ساحل رسیدند فراموششان شداز که کمک خواسته اند ودم از که می زده اند...همه تلاشم را میکنم که رفیق نیمه راه نباشم

این ها را گفتم که لااقل دستت را بگذاری روی شانه ام وبگویی که اینجایی............سخت میگذرد حضرت محبوب... سخت میگذردسینه مان را بسیط کن که بدجورتنگ است 

 باهمه اینها شکر که اشک هست... که شب هست...که ذکر یا صبار ویاغیاث المستغیثین هست...یادحسین(ع)ومصیبت زینب هست که اگر نبود نفس کشیدنمان نمایشی مضحک بود


حتی اگر اشاره کنی می بهاری ام ...!

    نظر

1-با بچه های دانشکده ( دانشگاه تهران) قرار گذاشتیم یک شنیه ها دور هم باشیم و«نظریه های درمان پروچاسکا »بخوانیم . وضمناانواع درمان را روی یک فرد داوطلب اجرا کنیم ! وطبیعتا ازآنجا که تا دو هفته پیش(یعنی زمان تصممیم گیری برای برگزاری جلسات کتاب خوانی وانتخاب درمانگر ومراجع) این طوفانی، افسردگی حادی را تجربه میکرد چه کسی بهتر از او برای داوطلب شدن واجرای فنون شناخت درمانی!

وشما فرض کنید که بعد از دوهفته ودرگیر شدن با فضای دانشگاه جدید( الزهرا) وتلاش درجهت رفع افسردگی واتفاقا موفق شدن در این باره، دوستان هنگام درمان این مورد افسرده دچار درماندگی شوند! وهمه با هم اذعان کنند مشکلی که این داوطلب عنوان میکند نشان میدهد که او ، کیس کلاسیک روانکاوی است ! وبا زهم تصور کنید بازی کردن نقش مراجع برای درمان روانکاوی هم بیفتد گردن همین مراجع بخت برگشته!آن وقت است که پته ی  تمامی امیال ناهوشیار این جانب رو میشود!!

بزرگترین مشکلی که قرار شد در هفته من روی بنده طوفانی کار بشه بحث ایده ال بودن وکمال طلبیمه ! واتفاقا به مقاله ی برخوردم که دکتر بشارت خودمون کار کرده ومقایسه کرده رضایت زناشویی رو با الگوهای کمال طلبی منفی ومثبت ! برام جالب شده !میخوام برم مقاله رو درست بخونم واحتمالا پرسشنامه کمال طلبی رو پر کنم ! اصولا یکی از معضلات شخصیتی من همین ایده ال گرایی وکمال طلبیمه ... که گاهی به شدت زندگیم رو مختل میکنه واتفاقا گاهی که با بابا درباره ی شیوه های تربیتیش حرف میزنیم به همین نکته اشاره میکنم ، اینکه یک جورهای تلاش کرده من رو خیلی بزرگتر از اونچه که هستم ( به نسبت سنی) بدونه وطبیعتا برخوردهاش هم خیلی بزرگتر ازسن من بود. این ماجرا البته از جهاتی خوب بود ؛ اینکه تو جلوتر از زمانت وهم سن وسالانت فکر کنی ، اینکه مثلا در 11 -12 سالگی تجربیات بزرگی داشته باشی و... اینکه در دوره راهنمایی وحتی دبیرستان خلوتت رو افکاربزگتر از خودت پر کنه ؛ اما با همه این مزایا گاهی این فکر میکنم کاش کمی هم در زمان خودم حرکت میکردم ... خلاصه که خود کاوی های شخصی من قرار به جمع گروه پژوهش هم کشیده بشه واین، هم برام جالبه وهم کمی ترسناک! البته اگه خود فروید میومد ومیگفت میخوام روانکاویت کنم کمتر میترسیدم تا اینکه تو جمع بچه های روانم کاویده بشه !!اما در مجموع تجربه ی جالبی خواهد بود که به وقتش نگاشته خواهد شد

چه خوب که بچه ها هستند ...

که از پل مدیریت تا گیشا راه کوتاهی است وبه قول فاطمه به اندازه ای که در دانشگاه خودم رویت میشم، در دانشکده سابق هم میتوان اینجانب را یافت!

2-بابا مسیج زده : اگه میخوای روز عرفه کربلا باشی 370 تومن مرحمت فرما! میگم : داری بهم بدی تا عید بهت پس بدم ؟ ، میگه : مث وام دانشگاه دیگه !!‏، میگم : من تا کارم درست بشه وبرم سرکار از دین شما میام بیرون تا نرفتم زحمتش باشماس چراشرمنده ام میکنی :( میگه دشمنت شرمنده عزیز دلم خواستم با دخترم شوخی کنم اینم یه جور اس ام اس بازی :) میگم لپتو بچشم حاج اقا من تا اخر عمر زیر سایه اتم ...

بابا رو دوست دارم

بودنش رو ،

شوخی های محجوبش رو

حریم همیشه حفظ شده ی بینمون رو ،

وحتی اختلاف نظر های سیاسیمون رو ! اینکه هنوز معتقده مجیدی کار خوبی کرد که در دیدار هنرمندان(!) با آقای خامنه ای شرکت کرد وحرف زد ومن ،که معتقدم نباید میرفت؛حالا با اتفاقی که در دیدار نخبگان دانشجو با رهبری افتاده، بازهم همان اختلاف گل کرده وبه شوخی میگه : نباید میرفت ! مث مجیدی !‏میگم: حاجی: تیکه ننداز ! اتفاقا حرفای این دانشجو کلی با مال مجیدی فرق داشت ؛ حرفای مجیدی نه خودآقای خامنه ای رو تحث تاثیر داد( که حتی ایشون با تمسخر به مجیدی گفت : شما احساساتی شدی!!!!)‏ونه فضای جامعه رو ،‏درحالی که حرفای این دانشجوهم آقای خامنه ای رو کمی عصبانی کرد( به گفته دوستان حاضر در اونجا) وهم فضای جامعه رو تحت تاثیر قرار داد ، این یعنی تاثیر گذاری...وحکومت وحکومتیان ایران نیازمندبیدار شدن از خوابی هستند که خود د رفرو رفتن در آ بزرگترین سهم رو دارد...

خلاصه که بابا همچنان هست واگر خدا بخواهد واباعبدالله بطلبد، هم سفر خواهیم بود با بابا ومامان درسفری که سال هاست منتظرش هستم...شیرینی سفر کربلا یک طرف، بودن این دو در کنارم یک طرف

جدی باشد اعلام عموم خواهیم کرد ، اگرچه که اینجامدتهاست از عمومی بودن خارج شده وبیشترمجالی است برای نوشتن خودمان!

3-انگار 4شنبه توی حیاط دانشگاه تهران، تجمع داریم ؛نیت رفتن است وحضور اگر خدابخواهد وکلاس زبان بگذارد!

4-ودرآخر برای تو ... که نیستی ... که نبودنت را بدجور حس میکنم مثل نبودن چتر توی هوای بارانی این روزها...

                                 پاییز زرد کرده مرا قول میدیهی

                                                   فردااگر بهار بیاید بکاری ام؟

                                                                دارم شکست میخورم از لشکری عظیم

                                                                                           برخیز با سپاه نگاهت به یاری ام