سلام آرام عزيز كه طوفاني ديگر برپا كرده اي
ديشب براي قدم زدن به محوطه مجتمع مسكوني رفتم
پسر جواني در تنهايي
شمرا وارونه گرفته بود
براي ريختن اشكش بر كف دستش براي ايستاندن آن
تا در تنهايي
شام غريبان را گرامي بدارد
...
براي بودن با..
براي عزاداري براي ..
براي عاشق بودن
بايد سينه تهي شود از كينه ...
رو سينه را چون سينه ها هفت آب شوي از كينه ها
وانگه شراب عشق را پيمانه شو پيمانه شو
....
ديشب سرودن غزلي شبيه غزلي از مولانا را آغاز كردم كه فعلا نيمه كاره است :
زهي عشق زهي عشق كه ما راست خدايا
زهي تعزيه در شهر كه برپاست خدايا
زهي شمع زهي شعلع زهي مرد زهي درد
زهي آب زهي تشنه كه برجاست خدايا
چه سرد است و چه سنگين اگر از عشق نميري
چه شوري و چه شوري سوي بالاست خدايا
.....
......