تسبيح پاره شد... نخ و پيچيد در كمر
در من بپيچ... مهره به مهره ،مرا بِبَر
بيرون اين جسد،كه نگاهش نمي كُني
اين چشمهاي خسته نشستند روي در،
بيدار مانده اند غم انگيز مرگ را ...
سنگين شدند مثل تني كه بدون سَر
شبها ميان پنجره اي گريه ميكند
شايد سبك شود . . . كه بخوابد عميق تر
...لبهاي من به ذكر تو عادت نكرده اند
عادت نمي كنم به تو اي هيچ تر ز هر
تا كي جنازه روي خودش تف كند تورا ؟
تا كي دروغِ بودن تو ميكند اثر ؟
اين مهره مهره هاي بهشتت به من چه خب؟
اينجا جهنم است جهنم ، ببين! خطر
تسبيح،پاره شد؛ تو فقط يك توهمي
در ذهن گيج من تو شبيه خودت گمي
آقا!نگاه كن! به خدا خسته ام،ببين
عهدي نمانده از تو كه نشكسته ام... ببين
در اين ضريح قلقليت جمكران شدم
هي قطره قطره جمع شدم بي كران شدم
حالا از انتظار فقط چشم مانده ام
يكسال ميشود كه توسٌُل نخوانده ام
با خنده خنده روي دلم بغض تَر شدي
شكلي عجيب از هيجان سفر شدي
هي جمعه پشت جمعه گذشت و نيامدي
هفته به هفته دور تو گشت و نيامدي
انگار، عادتم شده صَرفِ نيامدن...
لعنت به تو... به هرچه كه از توست سهمِ من
:اصلا تو زنده اي ؟ تو به من فكر ميكني؟
آقا توجهي تو به اين ذكر ميكني
آنان كه خاك را به نظر كيميا كنند
آيا بود كه گوشه چشمي به ما كنند؟
آنان كه خاك را به نظر كيميا كنند
آيا بود كه گوشه چشمي به ما كنند؟
...آنان كه خا
اصلا به من چه ... من كه تو را دوست... لعنتي
... هي نعره ميكشد به تو اين شيرِ پاكَتي
خب تاوَليد زير قدم هاي من زمان
هي ناخنك زدند به ايمانم اين و آن
شك كرده ام، به ثانيه هايي كه داشتم
تنهاتر از هميشه به "من" پا گذاشتم
من نقطه، نقطه، نقطه. . . شدم جاي خاليَت
پُر شد هواي مُرده ام از سوگواريَت
يك مشت قرص ريز،خلا، خواب...خواب...خواب
باران نميشوي كه بباري در اين سراب؟
باران!!...تِلِق ...تِلِق... تو به عصيان من برقص
بِشكَن بزن... بچرخ.... تو را جانِ من برقص
...رقصي چنين ميانه ميدا... نه! بيخيال
هر جور راحتي تو به پايان من برقص
رگهاي من،دخيل نفسهاي نيستت
هرچند پاره شد .....نه! نرفتم ... به ايستت
(من مثنوي سُرود...غرل ميشود چرا ؟ )
تكرار ميشود قفسم با مرا ببَر
اين تكه تكه هاي مني را كه مرده ام
در چشم تيله اي خودم پاره كن، بِدَر
با من برقص تا ته بازي ببازمت
در اين قمارِ مهره چرا من كنم ضرر!؟
...يك لاخ، موي گندميت را به من بِدِه
بعداً به كنج هر قفسي خواستي بِپَر
ساعت،هزار سال جلو... برنگشته اي
آن چشمهاي غمزده مردند روي در
شاعر، گره گره ،به تو تقديم شد ... ولي
هي باز ميكند گره را ،دست يكنفر