سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آرامش طوفانی

صفحه خانگی پارسی یار درباره

نامه هایی به ...(60) در حالی که عمومی می شود

    نظر

تو گلوم یه بغض به اندازه همه خاطرات کودکیم...
یه بغض به اندازه همه تصویرایی که مث فیلم تو ذهنم میان و میرن...
چای های تازه دمی که صبح تو اتاق عزیز می خوردیم.
تصویر عزیز وقتی  جوراباشو می کرد پاش و با یه کیف زنبیل مانند می رفت نون تازه می خرید برای صبحونه و من تو عالم بچگی همیشه آرزو می کردم کاش بابا می ذاشت منم برم نونوایی!
تصویر عزیز وقتی قالی می بافت و بابام جلوشو نمی گرفت چون این کار دوست داشت.
تصویر دار قالی وقتی عزیز می خوند : دوتا گلی
یکی بزن روش
کورش کن و ....
تصویر روزی که قالی تموم می شد و عزیز و مامان تارهاش قیچی می کردن و قالی میفتاد پایین و چلو کباب خوشمزه بعدش و سر سره بازی با تخته قالی ...
آخ که چقد دلم می خواست قالی تموم بشه و من ومریم سرسره بازی کنیم
تصویر عزیز وقتی علیرضا کوچولو رو میشوند روی پاهاش و فرفره رو براش می چرخوند...
تصویر عزیز وقتی شعرای قدیمی رو می خوند
(هنوزم وقتی ریتم شعرها رو براش می زنی زیر لب شعر می خونه برات با همون صدای بی رمق)
تصویر عزیز وقتی تو آشپز خونه دنج خودش غذاهای قدیمی درست می کرد...
تصویر عزیز وقتی دلم یه چیزی می خواست و ازش میخواستم برام دعا کنه
تصویر عزیز وقت نماز، وقت ذکر خوندن یارب تو به حق یا علی وزهرا
یارب تو به حق حسن و آل عبا و...
تصویر عزیز وقتی جمعه صبح  نماز صبحم  قضا میشد و بابا از تلوزیون دیدن محرومم می کرد، واسطه می شد تا من بتونم فوتبالیست ها رو ببینم
تصویر خوردن سحری تو اتاق عزیز
تصویر خوردن افطار تو اتاق عزیز
تصویر شام وناهار عیدی تو اتاق عزیز
تصویر عزیز توی این 6 سال درس خوندنم که موقع اومدن دانشگاه خونه ما نمی موند تا رفتن من نبینه
تصویر عزیز وقتی تو اوج بیماری و بی حالی وقتی گفت چهره ی تو رو یادش رفته و عکسامونو بهش نشون دادم،  بغض کرد و گفت بمیرم برا دوتاتون که حسرت به دلین و از هم دور! مجید عزیز خیلی خوب تو رو یادشه! (حداقل وسط این همه فراموشی زهرا و مجید خوب به خاطر داره و مدام سراغ هر دومون رومیگیره).
تصویر عزیز
تصویر عزیز
تصویر عزیز
.
.
.
.
حالا عزیز کودکی های من توانایی راه رفتن به اندازه چند قدم روهم نداره .
حالا  عزیز کودکی های من نای حرف زدن نداره.
حالا عزیز کودکی ها ی من، عزیز همه نذر و نیاز های بچگیم، توانایی دعا کردنم نداره .
مجید حس می کنم همه کودکی هام می خواد  دفن بشه
حس می کنم همه روزای خوب کودکیم داره از پا در میاد...
مجید من زندگی که آخرش این باشه رو دوست ندارم
من این ناتوانی رو دوست ندارم
من از اوج محکم خوردن به زمین دوست ندارم
خدایا من نشسته مردن یا خوابیده مردن رو دوست ندارم
خدایا من ایستاده مردن رو می خوام، هیچی دیگه ازت نمی خوام ...
دلم به اندازه همه گریه هایی که می تونستم توی این بیست و چند سال بکنم و نکردم گریه می خواد و این اشکای پنهانی حالم خوب نمی کنه
کاش لا اقل کنارم بودی تا این بغض لعنتی رو آغوش تو و تیر نگاهت می ترکوند
آخ اسفند لعنتی
اسفند نامرد
اسفند بی مرام ...

7 اسفند 89

13 بعد از ظهر به وقت ایران

پی نوشت: برای عزیز نازنینم دعا کنید. برای مستجاب شدن دعای همیشگی اش که می خواست عاقبت به خیر شود... برای عزیز همه روز های زندگانی ام  دعا کنید.