برای تو که زندگی ام هستی ...
لحظه ی رفتنت را تمرین میکنم ... نباید پلک بزنم ...به مادرت قول داده ام اشک نریزم!!!
تجربه خوبی از اشک نریختن ندارم... هنوز هم بعد از گذشت ماه ها از مرگ خاله و اشک نریختن و بازی ایستادن ومحکم بودن، نمی توانم حتی با آمدن نامشان اشک نریزم
حالا خیال کن به مادر تو قول داده ام آرام بدرقه ات کنم که مبادا تو غم دوری و اشک های لحظه ی آخر مرا داشته باشی؛ بعد دو نفری، توی خلوتمان، برای تنهایی های همدیگر غصه بخوریم! من اشک بریزم و تو بغضت را فرو بخوری! تمرین میکنم که روبه روی دیگران لا اقل آرام باشم اگر نه وقتی نباشی انگار معنی زندگی ام زیر سوال رفته ...