میشه به حرفام فکر کنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خیلی وقته ننوشتم ...
اینو گفتم که بدونی حواسم هست به این بودنم ونبودنت ... به این کم محلی هات به این لبخند تصنعی بچه گول زن ! بله حضرت محبوب خیلی ام خوب میفهمم که مدتهاست انگار نه انگار ، دیگه دوسم نداری هر چی میخوام خودمو راضی کنم که داری والان سرت شلوغه نه دلم راضی میشه نه عقلم ...
سعی میکنم فرض بگیرم که همه چی مرتبه، که دوسم داری ، که اصلا ازم دل خور نیستی . منم یه بنده ی ایده آلم ! با این توصیفها شاید یه کم روم بشه حرف بزنم (دکتر قربانی راست میگن این ناهوشیار خیلی خنگه به همین راحتی قانع میشه واسه نوشتن !!)
من خسته ام ... از این آرامش مسخره ، ازاین خاکستر زیرآتیش، از اینکه خیلی وقته نمیتونم یه نماز صبح با حال بخونم . از اینکه بعد از نماز صبح دلم رختخواب میخواد نه زیارت عاشورا ، از اینکه وقتی موبایلم برا نماز صبح اذان میگه صداش انگار برام عادی شده ودوست دارم بخوابم حتی گاهی نمیشنوم وهرچی فکر میکنم یادم نمیاد کی زنگ خورده ......................................ازاینکه صبح جمعه ها خواب میمونم و ندبه پر !
من خسته ام ... از اینکه بابا نمیذارن برم اردو جهادی نه اینکه نذارن میگن چون تابستون قراره سفر مکه ی طولانی داشته باشن من باید باشم اما اینم بگم که بابا گفتن یه تحقیق کوچولو ممکنه نه رو به بله تبدیل کنه اماچی کار کنم الان توی این لحظه من حتی از این نه _ی_ احتمالی هم خسته ام !
من خسته ام ... ازاینکه وقتی یه کتاب دوست داشتنی میگیرم دستم تا بخونم یاد یه عالمه کار نکرده می افتم وبعد ابراهای همه عالم در دلم میگریند ؛ شخصیت که خوب نخوندم واونقدر زیاده که شک دارم بشه تو فرجه ها تموم کرد ، سرنوشت انگیزش بهتر از شخصیت نیست ، تحقیق فلسفه هنوز در حد 3تا کتاب که فیش یرداری هم نشده ، پروپوزال روانشناسی یادگیری فقط ایده داره وهیچی به هیچی ...
من خسته ام از اینکه حرفای استاد فلسفه رو نمیفهمم ازاینکه حرفای این فلاسفه ی پوزیتیویسم به نظرم مسخره است از اینکه بچه های کلاس فلسفه الکی سر تکون میدن از اینکه ...
من خسته ام ... از اینکه فکر میکنم 2 ساله دارم درس میخونم وانگار نه انگار هیچی از این همه ندونستنی به دونستن نرسیده انگار هنوز احساس نادانی مطلق میکنم
من خسته ام از اینکه "..." باهات دوست نیست از اینکه اصلا این ورا نیست !
من خسته ام ... ازاینکه فکر میکنم مث قبل تر ها قهر نمیکنی ، قبلا وقتی قهر میکردی خیلی مستقیم بود
نگام نمیکردی ، عصبانی میشدی ، ابروباد ومه وخورشیدم همه کمک میکردن تا نشون بدی عصبانی هستی خب اینجوری راحت میفهمیدم ومیومدم منت کشی ؛ می اومدم ناز میکشیدم وخودت میدونی چه لذتی داشت این ناز ونیاز... اصلا بعضی وقتها کاری میکردم که ناز کنی ومن نیاز ! اما حالا چی ؟ حالا نگات رو که برنمیگردونی هیچ حتی بهم میخندی ! ابروباد وخورشیدم تقلب نمی رسونن تابفهمم چه خبره ونتیجه ی این وضع می دونی چیه ؛ من خنگ ، به این شرایط روتین عادت میکنم و ... هی تو یادگیری گفتن فرآیند خوگیری جدیه ومن خندیدم وگفتم کدوم آدمه ... آدمو با موش وکبوتروهمسترو ... مقایسه میکنه که این رفتار گراها میکنن ( ناهوشیارم میگفت اما برا هوشیارم اونقدر دلیل بود که بپذیرم یه شباهتایی داریم با این موجودات محترم ) اماحالا حکایت آدمی رو دارم که به شرایط عادت کرده ودنبال یه خوگیری زدا می گرده . ببین ، بذار یه جوردیگه توضیح بدم ...
خدا جون، آقای ذبیح زاده _ هم کلاسم _ امروز میگفت یه آزمایشی کردن که به کلیت اون کاری ندارم مهم این قسمته ، میگفت :" اومدن 3نفر رو به صدای 60 دی- سی- بل خو دادن وبعد با100 دی – سی - بل خوگیری زدایی کردن" نتیجه اش میشه چی ؟ اینکه احتمالا باید با 100 دی سی بل صدا سر من فریاد بکشی اگرچه این درخواست خیلی هراس انگیز واضطراب آوره اما احساس می کنم راه دیگه ای نیست . البته میدونم که تو هم اونقدر عدالت داری که یه جوری این 100 دی سی بل رو با قدرت من هماهنگ کنی ...
خدا من خسته ام چون دلتنگم ، چون پر گریه ام ، یادت هست که گل تنها نیستم ، خودت به این گل روح دادی احساس دادی سنگ نیستم که نفهمم این خدا اون خدای خندونه کمی راضی نیست
خدا ... میشه به حرفام فکر کنی وبعد بگی چه تصمیمی درموردم گرفتی ؟........
ارادتمند : آرام طوفانی