چقدر دلم میخواهد گم شوم !
سلام خدا
ببخشید که دوباره من آمدم با یک دل طوفانی ..آخر این جور وقتها هیچ چیز آرامم نمیکند جز نوشتن جز سر پایین انداختن در برابرت... امشب نمیدانم از کجا شروع کنم هنوز نمیدانم این طوفان از کجا می آید اما اینرا میدانم از هر سمتی که هست شمالی ترین سرزمینهای دلم را آنجا که هنوز کشف نشده هم لرزاند!!! خدا من شاکی ام از نفسم از این وسوسه های لعنتی خسته شدم از بس که گفت این رنگین تر است این زیباتر است این دلپذیرتر است خدا خسته شدم ار بس نه گفتم از بس مبارزه کردم گاهی وقتها هم از دستم در میرود و ناگهان میبینم پیروز شد حرفی را زدم که نبایدوگاهی هم کاری را که نباید ... من یک سوال دارم حضرت محبوب اگر اجازه بدهی می پرسم اما تو ر ابه ربنای مومنانی که نماز شبشان نه از روی ریاست ونه زهد به من بگو تو چقدر تحمل داری؟یعنی میخواهم بدانم کی از من عاصی میشوی کی از دستم شاکی میشوی .................................................. سوالم هم مسخره بود!! ازآن بدیهیاتی که همیشه سر کلاس منطق با دبیرم به نتیجه نمیرسیدم سر اینکه اصلا اینکه میگوید بدیهی هست یا نه! اما این بار من مطمئنم جواب سوالم از آن بدیهیاتی است که هر کس بشنود شک میکند نمره ی منطق سوم دبیرستانم 20 شد! این جور وقتها عین دیوانه ها میشوم( حتی سوالهایم هم مسخره میشوند) نه مثل اسب میشوم همان اسبی که دکتر(خدایش بیامرزاد) میگوید این روزها حرف دکتر مدام توی گوشم وزوز میکند
"بعضی روحها مثل اسبند ... اما نه اسب گاری درشکه ونه اسب سواری وکرایه اسب بی زین و دهنه اسب چموش وسرکش ولگدزن بدخوی وحشی نه که دهنه نگیرد چرا اما به سختی به خطر دیر...آری روح من یک اسب است امادریغ که دراینجا که منم اسب تازی را نیز به خراس میبندند وبا اسب گاری هم زنجیر میکنندودر اینجا که منم ماندگاران آزادند وفراریان در بند...!"
کاش تحملم در برابر نفسم به اندازه صبر تو بود دربرابرمن و قرارهای فراموش شده وبد عهدی هایم وای خدا من اصلا چطور با تو حرف میزنم ؟چطور رویم میشود !خودم هم مانده ام در این صبر تو و عصیان تن وجسمم
خدا من خسته شدم ببین اعتراف از این واضح تر؟ از این صادقانه تر؟ تا به حال چند بار با زبان بی زبانی دل شب توی حرم حضرت معصومه اصلا هر جا که حس کردم اجازه دادی به حریمت وارد شوم ولحظاتی از سخن گفتن باتو لذت ببرم گفتم که خسته شدم از این مبارزه ی نابرابر گفتم که گاهی احساس میکنم کم آورده ام گفتم خدا این جور وقتها بغلم کن توی ان داستان ایتالیایی خواندم که گفتی در لحظات سخت زندگی بندگانت را درآغوش میگیری وفقط رد پای تو بر جا میماند حتی اگر افسانه هم باشد من باورش کردم سخت ترین لحظه های برای من همان لحظه ای است که باید نه بگویم همان لحظه ایست که باید در برابر وسوسه هایش مقاومت کنم میخواهم از تو این جور وقتهاکنارم بمانی تو رابه فاطمه(س) قسم میدهم............................................................................... خوب میدانی من خیلی با این بزرگوار رودربایستی دارم و کم پیش می آید تو را به ایشان قسم اگر هم نامی از ایشان ببرم یعنی آخر خط رسیدم یعنی کم آورده ام میدانم رهایم کرده ای در این کویر غربت تا خودم خودم را بسازم میدانم این امانتی است که خودم خواستم و حق باتوبود وقتی گفتی آه چه سخت ستمکار نادانی اما خدا به پاکی این امانت قدسی که در وجودم نهادی تنها نمیتوانم لا اقل اگر حکمتت بر این است که تنهایی این بار سخت را بر دوش کشم لا اقل کمی نیروی اراده ام را زیاد کن جسمم ضغیف است بیچاره روحم که باید با ان تاکند هر چه این اسب وحشی میخواهد بدودصحراها و دشتهای نادیده را زیر پا بگذارد این جسم نحیف نمیگذاردوآن وقت او میماند و یک دنیا آرزو...میگویند عصبی نشو ! فکر نکن من چگونه بگویم که طلب دردم وقتی میخوانم دکتر چمران ان بنده ی مخلصت اینگونه از دردورنج سخن میگوید غبطه میخورم که چرا باید جسمم انقدر ناتوان باشد که نتواند دردها ورنجها را تحمل کند حتی راه روحم را نیز سد کندپی گویی میکنم میدانم اما چه کنم که قلم برای من نیز توتمی ایست که نمیگذارد فراموش شوم اما باعث میشود گاهی فراموش کنم در خلصه ی بی خبری گم شوم چقدر دلم میخواهد گم شوم
چقدر دلم میخواهم گم شوم
... دیگر توان نوشتن ندارم ببخش اگر پر گویی کردم اما به حرفهایم فکر کن و خواستی جوابم را بده من میشه چشم به راه پاسخ توام...