ازشوق تماشای شب چشم توسر شار...
دلتنگ همه داشته هایی هستم که انگار حالا دیگر ندارمشان ...
هروقت دلتنگ میشدم، هر وقت حس میکردم دلخوری یا نگاهت پرسشگرانه با نگاهم گره خورده، اول کاری که میکردم سرم را می انداختم پایین، بعد چانه ام میلرزید واشک را نشانه ای میدانستم که این دل هنوز کار میکند ، هنوز بی غیرت نشده، هنوز میفهمد خجالت یعنی چه، هنوز تو نگذاشته ای تنها به حال خودش...
این روزها انگار گم شده ام لابه لای همه آرزوهایی که خیال میکردم اگر به دستشان بیاورم یعنی زندگی بر وفق مراد است ...
حالا آمده ام بگویم نیست آقای بی اما واگر همیشه ؛ یک چیزهایی سر جیش نیست ...
انگاریکی دستش را گذاشته بیخ گلوی این روح نا آرام وهی فشار میدهد ؛
انگار یکی هی توی دلم میگوید تو دلخوری ومن نمی فهمم؛ بعد من متوسل میشوم به همان راه همیشگی ... به نیت بین الحرمین وصبح های گرگ ومیش ومه آلودکربلا، به نیت
روزهایی که هربارکفش از پا میکندم وزیر لب فاخلع نعلیک ... میخواندم وسرم را ازشرم پایین نگه میداشتم وسلام میدادم، نشستم سر سجاده ... عاشورا خواندم ... اشک میهمان شد اما دلم آرام نشد...
میشود خودت نگاهی بیندازی وببینی حوالی دل ما چه خبر شده که اینقدر بی تاب نوازشت شده ومدام دل نگران نگاه ناراضی توست ؟