یک واکاوی طولانی درچاچوب روزمرگی هام وبه مناسبت هفته خوابگاه ها!
وقتی تنهایی خودت و وجودت را میکاوی نه کسی هست که ببیند ونه کسی که بفهمد نتیجه این کاوش بی تعارف وصریح تو، چه خواهد بود...
روانشناسی هیچ مزیتی نداشته باشد حد اقلش این است که تو را وا میدارد خودت را از فیلتر نظریات مختلف عبور دهی وببینی چه می گذرد در این روان به قول دکتر قربانی لامصب!
اصولا آدمی هستم که درارتباطاتم به وفاداری ومهربانی شهره بوده ام. هیچ وفت از خاطرم نمی رود دوستی های پرشور وشر راهنمایی ودبیرستان، تلاش های گاه بی ثمری که برای حفظ جمع دوستانه مان می کردم. یادم هست آن موقع ها بعد از اینکه وارد دبیرستان شدیم، عملا جمع صمیمی راهنماییمان از هم پاشید. هم شکل صمیمت خودمان عوض شد وهم انتخاب رشته مانع کنار هم بودن های سابق یود. چه روزها که برای جمع کردن دوباره بچه هامثل مامان های مهربان وبی چشم داشت، ازشان خواهش میکردم ناهار را باهم توی حیاط بخوریم! بچه های تجربی( سیما، مریم، اسما، مایده وشکوفه وزهرا) یک جور ادا واطوار می ریختند وناز میکردندو بچه های ریاضی( نسیم ومریم وزهرا وشادی) هم یک جور دیگر! تازه وقتی میرفتیم توی حیاط تجربی ها یک گوشه برای خودشان پچ پچ میکردند وریاضی ها یک گوشه! اینها به آنها تیکه می انداختن وآنها به اینها! ومن همچنان عین مامان های صبور تحمل میکردم. هیچ وقت حس خوبی نداشتم. حس میکردم از رفاقتم، از به قول خودشان وفاداری بی حد ومرزم، اصلا از من من سو استفاده میشود.اماچرا هیچ وقت داغ نمی کردم وعصبانی نمی شدم وچند تا ریچار بارشان نمی کردم ، نمیدانم!
مرور می کنم میبینم حالا هم این ویژگی رودارم. به گذشته رجوع کردم . به تعالیم باباومامان... تا جایی که یادم میاد همیشه تفاوت فاحشی بین رفتار ومنش مامان با بابا بود.اگرچه مردها کلا آدم ها منطقی وخانم ها احساسی تر هستند، اما این بعد در این دونفر خیلی به چشم می خورد. همیشه فکر میکردم من با بابا همانند سازی کردم. البته طبق نظریات اساتیدمعظم رانشناسی(!) دخترها بغد از ایجاد عقده الکنرا ( رشک آلت مردی) وپسرها بعد از عقده ادیپ ( احساس خصومت نسبت به پدر که رقیب عشقی آنها در تصاحب مادر محسوب می شود) ، با والد هم جنس خود همانند سازی میکنند؛ اما من به گواه اطرافیان، دوست وآشناومشاهدات بالینی(!) کوچک شده حاج محمود بودم، چه در ظاهر وچه در اعمال ورفتار وسکنات. طوری که مامان همیشه ابراز می کرد و(هنوز هم می کنه) شما دو تا گل وبلبلین! من تو رو دنیا نیاوردم انگار!
حالا که نگاه می کنم میبینم اگر چه من به شدت به بابا ورفتارهاش نزدیکم، اما یکی عین مامان درونم هست که زیاد خودش رو نشون میده . مامان همیشه در برابر بابا ومنطقش شکست می خورد. اما هیچ وقت دعوایی ندیدم ؛ بحث بوده مثل همه خونه ها، اما به نظرم این اختلاف فاحش حتما باید یه دعوای بزرگی پشتش می بود اما نبود، مامان بازنده همه بحث ها بود( مگر در مواردی خاص) وبعد هم منفعلانه از بازی کنار میکشید به قیمت از دست نرفتن ارتباطش. انگار یک جور ترس از تنها شدن، ترس از ازبین رفتن رایطه، ترس از دست دادن فرد موردعلاقه در وجوش بود. این را داشته باشید به عنوان مقدمه اول.
بابا همیشه اخلاق خاص خودش رو داشته وداره واین اخلاق به من هم منتقل شده. احترام خیلی زیاد برای آدم ها وانسانیتشون، اخلاق مداری در ارتباط ،طوری که علی رغم ایجاد شرایط برای مثلا کارهای اقتصادی همیشه ازش شنیدم که : من ضمن اینکه شم اقتصادی ندارم، قالتاق بازی اقتصادی هم ندارم! اهل دروغ نبوده ونیست، و همیشه حتی به ضرر خودش حقیقت رو فدای مصلحت نکرد(اگرچه این روزها او رو محافظه کارخطاب می کنم اما در باطن به او وتجربه اش و سپیدی موهاش حق می دم). همین اخلاق مستقیمابه من هم منتقل شده، به نظرم آدم ها همه خوبن مگه اینکه خلافش ثابت بشه که تازه اگرهم ثابت بشه طرز برخوردم شرایط وضوابط خاص خودش رو داره که مبادابه انسانیت اون طرف فارغ از کار فرضا اشتباهش، توهینی نشه. یادمه بابا این مفاهیم رواز همون بچگی بهم منتقل میکرد. شاید گاهی خیلی زود بود ویه جورایی زود بزرگ شدم اما حس میکنم همه هم نسلای من( متولدین دهه 60) این حالت رو دارن. والدین در اون دوره خصوصا با پیش زمینه ها ی فرهنگی ومذهبی آرمان گراییشون رو به بچه هاشون منتقل کردن. به هرحال، همون موقع ها، تو عالم بچگی بابا واسه من نامه امیر المومنین(ع) به مالک رو میخوند ومیگفت ایشون فرموده به انسانیت ادم ها فارغ از کیش وآیینشون احترام بذار. این هم شد مقدمه طولانی دوم .
حالا که روابطم رو آسیب شناسی میکنم میبینم این دو تا آموزه از جانب بابا ومامان توی روابطم خودش رو نشون میده.
هم اتاقی ای دارم که کاملا عکس منه... به نظر اون همه بدن مگه اینکه خلافش ثابت بشه.از همه بدهکاره به همه بی اعتماده و... تو واژگان این آدم چیزی به اسم لطفا یا خواهش میکنم نیست حداقل تو ارتباطات نزدیکش نیس ( منصفانه بگم ادم بی ادبی نیست واتفاقا مبادی آداب)اگرم باشه لحن تحکم توش هست مثلا اگه بگه : در ببند با لطفا در ببند، هردوتاش یه جور درک میشه!
جالبه که وقتی وارد دانشگاه جدید شدم، موقع گرفتن اتاق سکوت وکنار وایسادنش برام جالب بود! به چهره اش میخورد ازدواج کرده باشه وغم عمیقی توی صورتش بود پس سر صحبت رو باهاش بازکردم و وقتی فهمیدیم هم رشته ای هستیم اومدیم توی یه اتاق! وجالب تر اینکه اونم در مورد من احساس خوبی داشته ! میگفت وقتی دیدم همه دارن از سر وکول هم بالا میرن که مثلا اتاق بهتری بگیرن وتو در نهایت آرامش نشستی ومنتظری سالن خلوت تر بشه، با خودم گفتم چه آدم آرومی !
ازروز اول بنا بر ناسازگاری بود. چرا تخت صدا میده، چرا ظرفای کثیفتو همون لحظه نمی شوری، چرا چرا چرا... تخت من جدا بود واون طبقه دوم تخت هم اتاقم می خوابید و مدام بحث داشت . و کلا آستانه حسیش پایین وکوچکترین صدایی اعصابشو میریزه به هم حتی صدای کیبورد لب تاپ! البته به این ایرادی نیست . این یه ویژگی شخصیتی وتا وقتی دیگران رو عاصی نکنه مربوط به خودته. یادم همون اوایل هم یه بار یه بحثی پیش اومد ومن بعد از حرف زدن با اون هم اتاقم، یه جورایی گفتم بابا جان! فلان مشکل، مشکل خودته چرا انقد به ما گیر میدی واین حرفا، واونم حسابی توپید وتموم شد. فرداش که می خواستم بیام خونه براش یه پیغام گذاشتم که زندگی اونقدام که فکر میکنی سخت نیس سخت نگیر وبرو یه تخت دیگه بیار که اونم با یه مسیج گفت منم عصبی بودم واین حرفا وقضیه حل شد.
اما این روند ادامه داره هنوز... صریح، منم صریحم اما صراحتش عین قهوه اسپرسو میمونه بدون شکر وتلخ... جوری که به گواه هم اتاق جدیدمون گاهی وقتا چیزایی به من میگه که الان که فکرشو میکنم میبینم چه آدم نجیبی بودم من!!!! مثلا یه دفه برگشت گفت فکر کردی کی رو داریم تو این اتاق تحمل میکنیم؟ یا فکر کردی من میلای تو رو میخونم( با تمسخر!) اصلا به لظافت زنانه ای که دارم، به مهربونی های مادرانه ام نسبت به همه، به غذا پختن وعلاقه ام به آشپزی میخنده! نه مستقیم اما یه جوری نگام میکنه یا برخورد میکنه که من با این همه اعتماد به نفس(!) تحقیر شدن رو با همه وجودم حس میکنم! وجالب تر اینکه خیلی ها روی این قضیه صحه گذاشتن ومیذارن...
اگر یخوام تعریف کنم خیلی چیزا برا گفتن هست خیلی خیلی زیاد...اما نه مجالی هست نه لزومی، تا امروز که بلاخره آتشفشان منم سر ریز کرد واگرچه در یک فضای کمابیش لجوجانه رو به روش وایسادم و اونم هر چی خواست گفت!، اما حتی همین الان با خودم فکر میکنم اون گرمایی وفقط توی اتاق کولر روشن اما رفت توی کتابخونه بیچاره!!!
توی ارتباطات دوستانه قدیمم هم این حالت رو داشتم ... یک جور راضی نگه داشتن همه به قیمت آزار روحی خودم ... احترام به آدم هابدون در نظر گرفتن اینکه آیا اونها هم بهم احترام میذارن یانه، اخلاق مداری به قیمت ضرر کردن خودم . حالا که این واکاوی این قدر طولانی شد ومنم عقده دل رو اینجا باز کردم در تایید مورد آخر اضافه میکنم که با استاد عزیزی دوتا درس داشتیم که وصفیاتش بماند، انقد بگم که دل خوشی از من نداشت چون نمونه آدمی بودم که تملقش رو نگفتم وروبه روش و پشت سرش یک جوربودم.
نه مثل خیلی از دوستان که پشت سر بیچارش می کردن وروبه روش جز لبخند وچاکرم ومخلصم جرفی نداشتن .آخرین جلسه هم پیرو همون انسان دوستی وکرامت انسانی ودفاع از یکی از بچه ها که حس کردم وظیفه ای در قبال ما نداشته اما الان به خاطر ما داره از طرف استاد مواخذه میشه اونم بیخود وبی جهت ومتهم میشه به دروغ گویی، صدام در اومد واستاد محترم هم گفت تو مدعی العموم نیستی و این حرفا!
بعد از امتحان ورسوندن کارای کلاسی درست در لحظه ای که خبر مرگ خاله وخانوادش رو شنیده بودم، وقتی نمره ام رودیدم شوکه شدم! نوروسایکولوژزی رو داده بود16 ورشد 15، پایین ترین نمره کلاس . همین هم اتاقم نورو رو گرفت 18/5 درحالی که ترجمه اش رو اصلا تحویل نداده بود. وقتی خواستم برم با استاد حرف بزنم گفت : حالا نری بگی من ترجمه ندادم نمره منم کم کنه.
همه میگفتن باهات لج کرده، اما به اصرار یکی که برام خیلی عزیز والبته داغ دل خودم! رفتم برای صحبت. بعد اینکه کلی منت گذاشت که برگه ات ضعیف بوده وتازه کلی بهت ارفاق کردم وغیبت داشتی و تحقیق رشد رو ارایه ندادی ( در حالی که کس دیگه ای هم بودن که عین من به خاطر بی برنامگی ایشون وبحثای الکیشون وقت ارایه پیدا نکرد اما نمره اش شد17/5 ! در حالی که جزشاگردای معمولی کلاس اما چون ساکت بود و به خودشیفتگی استاد بهاداده بود چنین پاداشی گرفت...؛ ، یا درمورد غیبتام که تعدادش مجاز بود ولابد دوست داشت مث خیلی ها از جمله هم اتاقم برم سر کلاسش اما از اول تا اخر محسن چاوشی گوش بدم ، یا درمورد دیر تحویل دادن کارام که اونم با هماهنگی باخودش بود وبهش گفتم مطالب از فلشم پریده، واز طرفی یکی که قرار بود نصف ترجمه نورو رو کمک کنه اما نتونست ومنم برای اینکه بهانه ای دست استاد ندم وهمه کارام رو تحویل بدم، دادمش به یه مترجم چون یه سفر 3روزه مشهد برام پیش اومد، و درنهایت مطالبی که آخرین نفر قبل از من 4 شنبه تحویل داده بود رو با احتساب تعطیلی آخر هفته ، 3شنبه هفته بعد تحویلش دادم در حالی که خبر مرگ خاله وخانوادش رو شنیدم وسفر مشهد رو نیمه کار رها کردم وکارام رو دادم به همون دوست عزیز تا بهش برسونه ، و...) ؛ درحالی که برای همه ایرادایی که گرفت جواب داشتم گفتم: استاد بودن کسانی که کار عملی ندادن به شما امانمره اشون خیلی خیلی از من بهتر شده، گفت کی؟ گفنم استاد من زیر اب دوستامو که نمی زنم به خاطر خودم، جواب داد: پس دروغ نگو ! من خیلی بهت ارفاق کردم که خاطره بدی ازم نداشته باشی!!، بازم حاضر نشدم اسم کسایی رو ببرم که می تونستم ببرم تا ثابت کنم اگر عدالتی هم بوده و به قول ایشون نمره من عادلانه بوده، این عدالت فقط برای من اجرا شده.
حتی پیغام فرستاد به فلانی بگین بیاد اتاقم ببینه برگه اش رو اما من نرفتم چون دیدم اولا این آدم دلش میخواد منو توموقعیت خواهش وچاپلوسی قرار بده واز طرفی برای اثبات اینکه عدالت رو برای همه اجرا نکرده باید اسم بچه ها روببرم( از جمله همین هم اتاقم رو) نرفتم...! وجالب اینه که این دوستم معتقد بود این نمره حق منه واستاد حق داره!! وجالبتر از اون اینکه اگر همین الان اون استادم بیاد وبگه اگه بگی کی کارشو نداده نمره اتو اضافه میکنم، حاضر نیستم بگم! مگه اینکه ضمانت اجرایی بده نمره اونو کم نمی کنه !
پی نوشت 1 :اگرچه ارامش طوفانی مدت هاست مخاطب چندانی نداره والبته مهم ترین دلیلش اینه که من دیگه فرصت سر زدن به دوستان رو ندارمم واونا هم با الطبع لابد همین دلیل رو دارن، اما بازهم از تویی که این ژست طولانی رو میخوانی سپاسگزام به خاطر وقتی که گذاشتی ...
پی نوشت 2: چقدر خوب که تو رو دارم و میتونم فارغ از همه نقاب ها وروزمرگی ها، روبه رو ی تو کودکی کنم، روی جدول کنارکوچه منتهی به دانشگاه، راه برم وتو عاشقانه اما با ابروهایی گره شده نگام کنی وبخوای مث یه خانوم بیام پایین وقدم بزنم، ومن کودکانه به کارم ادامه بدم ودوست داشتن رو زیر لب مزه مزه کنم عین آب نبات های قرمز بچگی که همه زبون ودهنم رو رنگی میکرد... حالا همه وجودم رنگی میشه ... رنگ با تو بودن ودوست داشتن یکی با همه وجود...