به جون ستاره هامون تو عزیز تر ازچشامی ...
گاهی که دلم برای خودم تنگ میشود ، تو سر میرسی وجوری نگاهم میکنی که مثل آسمان این روزها زانوهایم را محکم بغل می کنم وخیال می کنم باریدن تنها جوابی است که می توام به نگاهت بدهم
هنوز نتوانسته ام خودم را از وسوسه دانستن رها کنم ؛ دروغ چرا... هنوز هم در حکمت ومصلحت کارهایت انگشت به دهانم ! هنوزم هم ته دلم قند آب میکنی اگر یک جوری حالی ام کنی چرا فلان روز، فلان ساعت ، فلان مشکل را سر راهم گذاشتی ومن وسوسه پرسیدن چرایی اش را در دلم چال کردم تا مبادا از بهشت با تو بودن رانده شوم ونگاه ناخشنودت را ببینم ...
حالا هم پر از وسوسه دانستنم و آرزوی رها شدن ...
من نه به توشک دارم نه به جوشن کبیرهایی که خوانده ام وزمزمه کرده ام :
یا ذالحکمه والبیان
یا من هوبکل شی علیم
یاذالحکمه البالغه
یا احکم الحاکمین و...
فقط کمی غمگینم .... مگر نه آنکه گفتی هر کس به 5 تنی که در زیر کسا یمانی جمع شدند، متوسل شود وتو را به آنها قسم دهد می شنوی واجابت می کنی؟ مگر نه آنکه توی همان جوشن کبیر صدایت کردم : یا من هو عهده وفی ؟؟؟
ببین ... من تورا با همه هزار ویک نامت باور دارم فقط بین این همه سوال جا مانده ام ، از نفس افتاده ام ومیترسم ...
نه فراموشکارم نه عاصی، نه میخواهم کفر بگویم ونه ناشکری کنم ، نه تو به من بدهکاری نه من طلبکارم فقط دوست دارم یک چیز را برایم روشن کنی
حکمت این همه سال طلب کردن دیدن خانه ات ونیامدن های مکرر که با هزار جور توسل به اهل بیتی که خودت گفتی حجت اند بر ما وعهد کردی توسل به آنها راه رسیدن را نزدیک تر می کند با زمزه یا من هو فی عهده وفی ، چگونه جمع می شود؟
تو چگونه حدیث کسا خواندن وتوسل کردن ما را میشنوی ومصلحت میدانی باز هم انتظار را ؟؟؟؟
حضرت بی چون وچرای روزهای بارانی وبی رنگین کمانم
حتی اگر این مسئله روشن نشود هم ، تو، همان جایی که هستی، می مانی ! این منم که باید جایم را عوض کنم تا شاید ببینم آنچه رانمی بینم
من فقط میخواهم رنگین کمان مهمان دلم شود ، خاطرم جمع که از این نامه ی پر از سوال دل گیر نمی شوی؟
ارادتمند : آرام طوفانی