لحظه ها دارند می آیند و می روند ... هیچ وقت لحظه، اینقدر ذهنم پر رنگ وپر اهمیت نبود... تیک تاک این ساعت کوچک روی میز حتی، تلنگر محکمی است برای ذهن گوش به زنگم
می شود 2 روز دیگر... 2روز دیگر مانده تا شروع زندگی جدیدی که خودمان خواستیم، دو تایی؛ و برایش به هر دری زدیم، از دعا ونیاز وتوسل گرفته تا بدو بدو های زمینی
حالا رسیده ایم به همان جایی که دوستش داشتی، همان جایی که قرار بود نقطه شروع جدیدی باشد در تحصیلت
یادت هست؟ آن وقتی که برای اولین بار دیدمت هم قرار بر رفتن بود ؛ آن موقع اما کشوری دیگر، وقتی برای دومین و آخرین بار رفتی یادم هست که دلتنگ شدم، قول دادی برایم بنویسی! آن موقع با اینکه فقط 4 ماه از آشنا شدنمان گذشته بود اما خوب می دانستیم که هر دو انتخابمان را کرده ایم ورفت وامدهای بسیار و بسیار تر بهانه ایست برای بیشتر دیدن همدیگر زیر نگاه های محجوب وزیر زیرکی! من وتو اگر چه هر دو جوان به قول مادربزرگها امروزی بودیم اما حجاب نگاه چیزی نبود که نه تو و نه من بتوانیم از آن دست بکشیم و منصفانه اش این است که بگویم تو محجوب تر بودی! جز آن روز توی آن سرمای امیر آباد، رو به روی خوابگاه ، آن روز غروب توی آن تاریکی من برق نگاهت را دیدم وبرای اولین بار دلم لرزید زیر سنگینی عشق توی نگاهت خم شدم انگار،
بعد ها که چند صفحه خاطره ات را خواندنم فهمیدم دلتنگی چیزی ماورای جنسیت است ...
حالا این بار جدی جدی وقت رفتن است انگار... ،
با خواهش و تمنا می خواهی 5 شنبه صبح کاری نکنم که اشکت در بیاید!! اشک مادر و برادرت وقتی از خانه بر می گشتی کلافه ات کرده و تنها کسی که می توانی دست به دامانش شوی منم! دست به دامان منی که حتی فکر کردن به تو هم اشکش را در می آورد!! دست به دامان منی که دارم به جای تو تنهایی را می نشانم ... دوست ندارم اینجا که تو هستی را به کس دیگری بدهم؛ دوست ندارم هیچ کس جایت را برایم پر کند؛ دوست دارم جایت خالی باشد توی دلم، نه کار، نه خانواده، نه درس و دانشگاه، دوست دارم همانطور که بکرترین نقطه دلم را دستت دادم حالا هم همان را بدهم با خودت ببری تا وقت برگشتن...
بهترین جای قلبم را پیجیده ام لای دستمالی از دوست داشتنی آرام و بی سر وصدا، می دهم با خودت ببری و منتظرت می مانم مرد دوست داشتنی ...
دو روز مانده به رفتنت ..../ تهران