وکسی نیست پشت چشمانم ...
حکایت دو خط نوشتن وآسوده شدن نیست
میگفت - البلا للولا - که کاش بلا بود وکاش ولایی !
حکایت ، حکایت فاصله ای است به عمق اشک های نریخته وبغض های کالی که ماند تا شاید دستی بچیندش وشور ربایش انگشتی ، در کشاکش این همه درد، آغوش بگشاید برایش
حکایت ، حکایت اضطراب ممتد زندگی شهری و دویدن ها ورسید نهای نیمه کاره ونرسیدن های همیشگی نیست
حکایت این همه از دست دادن برای یافتن چیزی که معلوم نیست خواهد امد یا نه !
کارازاین ها گذشته !حکایت، حکایت گستره ای از تشویش است و سیطره ای از سکون (1) سکون درعین تحرک
درد ناک تر است اگر تجربه کرده باشی وتشویش هولناک ،اگر، دستی نباشد برای پاک کردنش از صفحه ی دل
می گفت - با هرچه عشق نام تور ا می توان نوشت - من بی سوادم یا نام تو اینقدر سخت است ؟
ودرد .......................
ودرد .............................................
ودرد .............................................................
در من هنوز ادامه دارد
کجای این همه تشویش ایستاده ای ؟
1) وامدار محمد رضا عبدالملکیانم