سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آرامش طوفانی

صفحه خانگی پارسی یار درباره

یا حسین

    نظر

عرفه که می آید صدای کاروان کربلا را از نزدیک می شنوم ... این بار بیش از همیشه ... چرا ؟ نمی دانم


پی نوشت: دوست داشتن  یعنی تو خواب باشی، من بیدار. بعد یکی مغز تخمه آفتابگردان تعارف کند. بعد مغز ها توی مشتهام خیس شود تا تو بیدار شوی وبریزمشان توی دهانت ...آخر خوب تر از هر کس می دانم عاشق مغز آفتابگردانی!


چگونه شرح دهم لحظه لحظه ی خود را ؟؟؟؟؟؟

توی امتحان استخدامی آموزش وپرورش شرکت کردم.
گفتم میشم مشاور مدرسه، با بچه ها بودن رو دوست دارم خصوصا دبیرستانی وراهنمایی رو.
گفتم 3-4 روز در هفته میرم سر کار و به درسم هم میرسم.
جان جانان گفت بزن شهرستان های تهران،نزن کاشان، گفتم باشه.
اسلامشهرامتحان دادم.
قبول شدم...
رفتم کرج مصاحبه تخصصی، راه دور بود، کرج بلد نبودم درست وحسابی، یه ربع دیر رسیدم، کل مصاحبه امو با منت انداختن فردا صبح !
صبح روز بعد رفتم کرج، مصاحبه شدم، ظاهر امر این بود که خیلی خوب بوده وراضی اند، جوری که خانوم روانشناس جمع مصاحبه گر گفت : شما از نظر سلامت روان در سطح بالایی هستید( اشتباه کرد البته!)
1ماه بعد جواب اومد:  پذیرش اصلی، مشاوره تحصیلی( به دلیل عدم کفایت مستندات پرونده شما در دست بررسی است)
اومدم تهران، گفتن فرم گزینش دوباره پر کن ( فرمی که همون اول کار پرکرده بودم وحتی در جریان تحقیقات محلی درباره خودم هم بودم بعد از اون!)
دوباره فرم پرکردم ...
دوهفته گذشت...
آخرهفته آخرین هفته تابستان رو قصد سفر3-4 روزه کردیم! صبح 5شنبه راه افتادیم غروب 5شنبه رسیدیم، بعد یکی زنگ زد شنبه صبح بیا گزینش !! برا مصاحبه گزینشی.............، وقتی هم توضیح خواستیم گفتن این با اون مصاحبه فرق داره، تهدیدم کردن اگه نیای تا همه چی تموم!
شنبه صبح همراه با جان جانان با اتوبوس برگشتیم تهران و رفتیم مصاحبه ...
12 دقیقه پسش هم جواب سوال دادیم؛  از معنی تولی وتبری وامامت ونبوت و معاد بگیر تا نظرمان درباره حجاب وآرایش و ...، از وقت قضا شدن نماز مغرب وعشا ونیمه شب شرعی تا ردیف کردن اسامی مراجع تقلید زنده ومرده، از نحوه غسل ترتیبی وارتماسی تا معنی سمع الله لمن حمده و... خلاصه ...!
آشنا ونا آشناگفتند اگر هم قبول بشی بعد گزینش( که من البته میدونستم اگر قبول هم نشم محض رضای خدا یک دونه سوال رو غلط جواب ندادم !) خیلی هنر کنی میذارنت معلم پرورشی یا آموزگار ابتدایی!! گزینش دیر کرده، نیروها تعیین منظقه شدن، شما مازاد حساب میشین!
بعد دوهفته اسم اومد توی سایت: آموزش ابتدایی، شهر تهران
گفتیم خدارو شکر باز تهران نه طالقان و دماوند و جاهایی که تاحالا اسمش را هم نشنیده ایم!
رفتیم شهر تهران ! گفتند : این برگه پرینت اسمتان دیگر چیست!!! ما نه سایت میخوانیم نه برایش اعتباری قائلیم! هنوز که مجوزی از وزارت خانه نیامده تا به ما ایلاغ شود که شما نیروی شهر تهرانید، تازه اگر هم دستورش بیاید آموزگار ابتدایی می شوید!
در کنار بنده 69 نفر دیگر هم بودند یک پا درزمین ویک پا در هوا! 3 نفری که من دیدم یکی فوق دیپلم گرافیک بود ودیگری لیسانس کامپیوتر که آنها هم با عنوان مشاوره تحصیلی قبول شده بودند! تازه فهمدیم این 5 سال واندی تحصیل در علوم روان، کشک بوده وما تازه با یک کاردان گرافیک وکارشناس کامپیوتر در یک مکان تخصصی قرار داریم....؛ وسط این بلبشو عارض شدیم که ما دو روز در هفته کلاس داریم آموزگاری را نمی توانیم، فرمودند: مشکل خودتان است !!!!!!!!!!!!!! گفتیم شما مشاور تحصیلی خواستید نه آموزگار، گفتند همین است که هست !! گفتیم : بله.....
استادمان پیغام فرستاد که چرا نیامده سر کلاس! گفتند دنبال کارهای استخدامش در آموزش وپرورش است!! فرمود بیخود!! این شد که بقیه ی کارها را سپردیم به بابا...
نتیجه تمام رفت وآمدها بین خیابان طالقانی( سازمان آموزش وپرورش شهر تهران) با اتوبان بعثت( اداره کل آموزش وپرورش شهرستان های  تهران) شد این : تشریف ببرید سه شنبه جلسه داریم ببینیم اصلا شما 70 نفر بخت برگشته را کلا بدهیم تهران یا نه، موقتا منتقلتان کنیم !
چهارشنبه شد، آمدیم اداره کل، خوب که توضیح دادیم  فهمیدیم قرار شده ما همچنان نیروی شهرستان ها باشیم. حالا این وسط هر کی را می چپانند یک جا آنهم کاملا تخصصی( مثلا آن خانم فوق دیپلم گرافیک می شود معلم قرآن، آن لیسانش کامپیوتر می شود معلم تربیت بدنی، من هم لابد معلم بهداشت!). خوب که توضیح داده ایم آن آقا فرموده بروید شنبه بیایید ببینیم کجا باید بفرستیمتان! عارض شدیم: ما کلاس داریم پدرمان بیایید اشکالی ندارد ؟ تازه دوزاریشان افتاده که : شما که کلاس داری چطوری می خواهی معلم شوی!! کلی توضیح دادیم که بابا جان ما مشاوره امتحان دادیم واز آنجا رسیده ایم به اینجا...، تازه خودتان وهمکارانتان کلی ما را متقاعد کرده اند که با مدیر مدرسه هماهنگ میکینی وال ومیکنی وبل میکنی،  میگوید مشکل شماست بچه های مردم که گناهی ندارند !!!................ شمنا این حرفها مال شهریور است که شما بگویی فلان روز نمی توانم بیایم نه حالا که 14 روز از مهر گذشته...
آب دهانم را قورت دادم، از 1تا 10 شمردم وگفتم : بله حرف شما متین، اما اینکه 15 روز از مهر گذشته ومن مثلا نیروی آموزش وپرورش هنوز نمی دانم جایم کجاست( کارم پیشکش!!)، مقصرم؟
وتوی دلم گفتم شما که این همه حرص بچه های مردم را( به قول خودتان) می زنید، چرا از خودتان وهمکارانتان نمی پرسید: 15 روز از مهر گذشته، شما 70 تا نیرو دارید، یعنی به اندازه 70آموزگار ابتدایی جای خالی، یعنی چند تا کلاس بی معلم؟ یعنی چندتا بچه مردم لنگ در هوا؟؟؟؟؟؟
گفتم: من اگر ببینیم هیچ راهی نیست تا کلاس دو روز در هفته ام را داشته باشم ودر کنارش کارم را، مطمئن باشید عطای آموزش وپرورش را به لقایش می بخشم چون واقعا معتقدم بچه های مردم گناهی ندارند...


پی نوشت1: محترمانه اش می شود این: گندش را درآورده اند، بی مدیریتی و بی برنامه گی را به حد اعلایش رسانده اند وتازه مدیریت جهانی در سر می پرورانند! از عهده اداره یک مملکت بر نمی آیند، دم از مدیریت دنیا می زنند....
 
پی نوشت2: آدم های جور واجور زیاد دیدم، طرف بابچه سه ساله، محل زندگی کرج، محل کار همسر هشتگرد، حالا خودش افتاده بود طالقان !! وچون هیچ کس نمی رفت آنجا، آنجا هم نیرو کم داشت،  این بخت برگشته را ولش نمی کردند!!فرزند شهید هم بود لابد حالا کلی آدم پشت سرش میگویند: از صدقه سر فرزند شهیدی کارم گیرش اومد!! همینان که نمی ذارن بچه های ما به جایی برسن، تا اینا باشن به ما نمیرسه که...........
 از caseهای جالب، آقایی بود که نفر اول آزمون علمی در میان آقایان شده بود در رشته مشاوره و حالا به دلیل بی برنامگی آقایان وگزینش دیر، مشاور نمی خواستند وقرار گذاشته شده بود که ایشان هم بشود آموزگار! می گفت انصراف دادم !!!!!!!!!!!!

پی نوشت3: خسته شدم... تو دیگر نگذار همین آرامش لحظه ای مان گند بخورد خب؟؟


نمی دانم چه میخواهم بگویم !

    نظر

دلم سادگی می خواهد... مثلا دوست دارم حالا جای اینکه جلوی مونیتور کامپیوتر نشسته باشم، سفره شامی ساده فراهم کرده باشم ومنتظر باشم تا همسرم به خانه بیاید! یا مثلا جای خواندن کتاب وتایپ تحقیق واین جور کارها، نان خانگی بپزم!، آشپزی کنم، اما اعتراف میکنم علاقه ای به قلاب بافی واین تیپ کارها ندارم!

دلم می خواهد فارغ از دغدغه های روزانه، بدون نگرانی برای خانه وکاشانه وکاروبار مجید وهمه دل مشغولیات زندگی مدرن، بنشینم نهج البلاغه بخوانم و دیوان حافظ از بر کنم...  

من دلم سادگی و آرامش می خواهد نه این همه دویدن ودویدن ودویدن ....


روز نوشت های آرام طوفانی عروس!!!

رمضان ,     نظر

سال اول دانشگاه به لطف فروغ ( دوست اصفهانی ام) که تازه عقد کرده بود، بین دست بچه های هم اتاقی وخوابگاهی کتاب زنان ونوسی ومردان مریخی یا چه میدانم آنچه زنان باید بدانند وامثال اینها میچرخید! انقدر که بچه هامیخواندند، فروغ نمی خواندشان!

هنوز هم از آن کتاب بعضی جملاتش یادم مانده مثل اینکه برای همسرانتان مادری نکنید!‏

خواستم همین جا اعلام کنم سرکار خانم باربارادی آنجلس!‏حضرت عالی اشتباه کرده اید ؛ ما خانم ها حتی اگر نخواهیم چنین کاری بکنیم مردها دوست دارند برایشان مادری کنی! دوست دارند کودکی کنند برای همسرانشان!

این تجربه ی 1ماه و9روزه من را جدی بگیرید!

علیرضا رو تازه عادت دادم جورابهاش رو خودش بشوره( تازه یکی در میون) یا مثلا خواهش کردم لباس زیرهاش رو وقتی میره حموم با آب وصابون بشوره چون اولا دوست ندارم لباس زیر قاطی لباسای دیگه توی ماشین شسته بشه واگر هم بنا به این کار باشه باید جداگانه این کار انجام بدم .قاطعانه اعلام میکنم وسواس ندارم اما روی حوله ولباسای زیر وجوراب ها حساسم وکلا نباید با لباسای دیگه شسته بشه.

خلاصه اش که کلی زحمت کشیدم ، خون دل خوردم تا تازه آقا داداشمون یه کم سر به راه شده، اما ازشما چه پنهون آقای بزرگوارمون هم به این پروسه آموزشی اضافه شده ! میگم جان جانان خودت بشورشون ! مگه چیه یه جفت جوراب ویه دست لباس زیر! زل میزنه تو چشام میگه : آرام جان ! من هم بلدم هم با اجازه ات 7-8 سال خودم میشورم همه لباسامو ، الان حال میکنم خانومم لباسامو بشوره؛ اما اگه میخوای باشه میشورم !‏ بعد من همه ی افه های فمنیستی و زنانه ام یادم میره وبا لبخند لباساشو میگیرم ومیگم باشه !‏ وعلیرضا که از اون اتاق داد میزنه: آدم فروش!!!!

این تازه گوشه ای از معجزات دوست داشتن، برای منی که همیشه خیال میکردم قواعد عقلی میتونه توی همه برهه های زندگی کارساز باشه.

پرچم سفید روبالا میگیرم واعلام میکنم که زندگی مشترک حتی در همین حد هفته ای یک بار هم را دیدن، عالمی دارد ورای عالم تجرد وقواعد وقوانینش

همین !

پی نوشت : از وقت سحر تا وقت افظار انقدر بالا وپایین میپری وسر این روزه گرفتنت با همه وحتی خدا شوخی میکنی که آدم فراموش میکند یک لحظه با خودش بنشیند وفکر کند که این، اولین ماه رمضان با هم بودنمان است!‏ به این فکر کند که تقدیر این باهم بودن سال پیش برایمان نوشته شد؛ یعنی خودمانی ترش، سر خدا را بردیم تا برایمان نوشت‏! یا مثلا به این فکر کند که تقدیر نبودن خاله وامیر عباس وحسین آقاهم پارسال نوشته شد... وبازهم تلنگری به وجودت که مرگ خیلی نزدیک است...

مدتهاست که همه با هم بودنمان را فکر مرگ ونیستی پرکرده؛ آنقدر که حتی خلوت دونفره مان را یاد مرگ پر میکند وتو  صبورانه مرا وفکرهای مغشوشم را میشنوی ...

چقدر خوب که هستی ... که حتی هفته ای یکی دو روز با شوخی ها وکودکی هایت سختی روزه داری طولانی را از یادم میبری...

الحمد الله ...

 


انی احبک ...

نیمه شعبان در راه است وحسرت خواندن یک مناجات شعبانیه ی آرام ،توی خلوت بدون، شنیدن صدای آدم ها وداشتن دغدغه موضوع پایان نامه و کتابخانه تعطیل دانشگاه تااول مهرو پروپوزال ،کارهای نیمه تمام بابا ونبودنش، مامان وغضه هاودلتنگی های هر روزه اش، بچه ها وهمه مسئولیتم درقبالشان، جان وجانان ودلتنگی ها ودوری هایمان، مانده به دلم...

هنوز رویم نشده بنشینم جلوی خدا وبگویم اگر مرا در دوزخ بیندازی هم فریاد خواهم زد انی احبک... نه ... هنوز لیاقتش را در خودم ندیده ام ! بهتر است بگویم نداده اند ...

به برکت اولین سفر دو نفره مان ! وتاخیر 5ساعته پروازمان امشب سرم را گذاشتم روی مهر وهزار با گفتم الحمد الله ... مادری را دیدم که کودک بیمارش را بعد از 4-5 عمل سخت روی پایش  که مشکل مادرزادی داشت ، در آغوش گرفته بود و12ساعت تاخیر هواژیمای اهواز را برای خودش هضم میکرد وکودک... که با همان لباس بیمارستان بی تابی میکند...

ومادری دیگر که بازهم به برکت همین تاخیر(!) از کودک بیمارش برایم میگوید ... کودکی که با یک تب ناگهانی به تهران آورده شده وهنوز هیچ کس نتوانسته تشخیص دهد مشکل چیست...

همه تلاشم را میکنم آرامش کنم اما خوب میدانم آرام کردن مادری اینچنین بیتاب نشدنی است ... اعتراف میکنم اگر روانشناسی ادعا کرد می تواند مادری را آرام کند که کودکش در برابر چشمانش بیتاب است ودرد میکشد، دروغ گفته ...  بلوف آمده ...

توی نمازخانه فرودگاه سرم را که گذاشتم روی مهر، گفتم خدا ... تو نبین من و همه ی بد عهدی ها وبد قولی ها وبندگی های پر از منتم را ... تو خدایی کن ...

از خودم خجالت کشیدم بابت همه کرده هام حتی...

پی نوشت : هرکس که این نوشته را میخواند حمدی بخواند برای همه کودکانی که بیتاب دردند ...خصوصا علیرضا وکودک اهوازی...

 

 


عاشق شو ارنه روزی کار جهان سر آید...

به دوتا شدن آری گفتم...

به در هم آمیختن دو تفکر، دو عقیده، دو منش

به یکی شدن دو روح

به با هم زندگی کردن،‏به با هم تصمیم گرفتن ، به اشتراک

آری گفتم به همه مسئولیت های زنانه وهمسرانه ومادرانه ...

به همه تلخی وها وشیرینی ها ی ازدواج ، حتی به محدودیت هایش

آری گفتم وخدارا بابت همه ی رنجی که در این دوران کشیدم وحالا با شیرینی با دوست بودن بر ایم جبران کرده، سپاسگزارم...

باور دارم که خدا بهترین ها را برای مقدر کرده وایمان دارم به حضور گرمش در این زندگی ...

 


شهر در امن وامان است!!!

تلاش دولت وحکومت مداران از همان فردای انتخابات 22 خرداد این بودکه هرنوع بحران سیاسی را انکار کنند و اصلاح طلبان را در بن بست نشان بدهند. فارغ از همه تحلیلاتی که میتوان داشت واین ادعای بیهوده را رد کرد، صرفا به دیده های امروزم بعد از یک سال بسنده میکنم:

 بعد از یک سال هنوز هم در 30 خرداد89، نقاط خاص شهر، مثل میدان انقلاب ، با نیروهای گاردی تزیین می شود تا بیش از پیش ثابت شود نه بحرانی در کار است ونه بن بستی...!


یامن یعطی الکثیر بالقلیل...

یامن یعطی الکثیر بالقلیل...

وقتی این فراز از دعا رو میخونم یه حس خاصی دارم که نمیدونم اسمش چی میشه گذاشت... غرور ا زداشتن کسی با این همه قدرت؛ یا ترس !

یه نگاه میندازم به آسمون- جایی که خواه ناخواه حتی با علم به لامکانی خدا، سرت وقت دعا برمیگرده همونجا- ومی گم: چیزی که من میخوام ازت زیاد نیست ، هست؟ وتازه اگرم باشه مگه نه اینکه تو همون خدایی هستی که درمقابل کم زیاد می بخشی..؟ 

 

پی نوشت1) رجب همیشه برام حس دوست داشتنی رو به ارمغان میاره ... یاد آوری اینکه شعبان ورمضان درراه اند یکی از این حس های خوبه ... خوش به حال هرکی که بتونه ازاین ماه استفاده کنه

 

پی نوشت 2) 22 خردادیک هزار وسیصد هشتاد و...شور،انتخاب، دروغ، ریا، فریب، رنج، مرگ و... سکوت..........................................یک سال گذشته است وما بزرگ شده ایم ؛ وایمانمان هم... 

 

پی نوشت3) همه حقوق عالم باشد برای دیگران

نه حق مسکن میخواهم نه حق تحصیل وشغل وطلاق و...

من حق بودن با تورا می خواهم چیز زیادی که نیست؟؟؟

 


طوفانی در راه است...

بازهم خبر خودسوزی یکی دیگه  ...

http://www.tabnak.ir/fa/pages/index.php 

کافیه در اینترنت بی رمق این روزها جستجوی مختصری بکنید تا متوجه عمق فاجعه باشید.

 یک اتفاق اجتماعی بزرگ در حال وقوع است

 فارغ ازبحث شرعی این قضیه که متخصصین در این امر باید درباره اش نظر بدن، به عنوان کسی که به واسطه رشته تحصیلیش ( روانشناسی بالینی) در رفتار ومنش آدمها و اتفاقات جامعه وتاثیر اون بر رفتارها، کمی دقیق ترهست، به آقایون حاضر در راس مملکت هشدار میدم...

هنوزهم خاطره خود سوزی اون جانباز عزیز جنگ روحمو آزار میده ... کسی که ادعایی نداره اما میتونه مدعی باشه بیشتر از خیلی از دوستانی که الان کاسه داغ تر از آش شدن برای این انقلاب، خون دل خورده و یادگارهاش باهاش هست.. حالا این آدم به کجا میرسه که دست به چنین کاری می زنه؟؟؟

درشرایطی که کشور با بحران روبه روست، آقایون به جای حل اون و یا حد اقل تلاش برای اینکار، درحال غوغا کردن وخط ونشان کشیدن برای این وآن هستند. از منتقدین داخلی گرفته تا کشورهای دیگر... فلسیطن وبیت المقدس قلب تپنده جهان اسلام است وبه عنوان مسلمان موظفیم دربرابر ظلم هر جا که باشد اعتراض کنیم اما آیا حکومت مدارانمان واقعا به ظلمی که به مردم خودمان روا می شود اندیشیده اند؟؟

ادیروز یکی امروز یکی دیگر... فردا منتظر ده ها نفر باشید. مردم ما تحت فشارند و از این همه غوغا و قدرت طلبی خسته ...

کاش به خودشان بیایند ....